برزین آذرمهر
با یاد یاران
تحلیلواره ای از یاسین
تز دهم
گفته اند اين را و
می دانيم،
بر لبان ِ همه دريا زدگان، می خوانيم:
«تن نداده به خطر، دست نيابی هرگز،
تو، به مرواريدی!»
در این تز شاعر، حکم جاودان سعدی، «نا برده رنج گنج میسر نمی شود»، در فرمی دیگر بازگو می شود و شاعر برای اثبات صحت حکم خویش به بدیهیت عام آن و به پیام نشسته بر لب دریازدگان اشاره می کند، یعنی به تجربه، صلابت و درایت رهروان پیشین.
این حکم شاعر بر دیالک تیک بنیادی داد و ستد استوار شده است، بر خطر کردن (داد) و صید مروارید (ستد).
سعدی این دیالک تیک بنیادی و بی چون و چرا را ـ حتی ـ در روز محشر، حتی در مورد خدا صادق می داند.
تهیدست رفتن به محشر همان و روانه دوزخ شدن، همان!
بدون دادی، ستدی وجود نخواهد داشت!
سعدی
• کرم کن که فردا که دیوان نهند
• منازل به مقدار احسان دهند.
ما در فرصتی دیگر این شناختافزار را به تفصیل توضیح خواهیم داد و اکنون به مثال هائی اشاره می کنیم و می گذریم:
شیخ شیراز
اگر شکر کردی بر این ملک و مال (داد)
به مالی و ملکی رسی بی زوال (ستد)
وگر جور در پادشایی کنی (بی داد)
پس از پادشائی گدائی کنی (بی ستد)
مگردان غریب از درت بی نصیب (داد)
مبادا که گردی، به درها غریب (ستد)
بزرگی رساند به محتاج، خیر (داد)
که ترسد که محتاج گردد به غیر (ستد)
به حال دل خستگان در نگر (داد)
که روزی تو دلخسته باشی مگر (ستد)
سپاهی در آسودگی خوش بدار (داد)
که در حالت سختی آید به کار (ستد)
نواحی ملک، از کف بدسگال
به لشکر نگهدار (ستد) و لشکر به مال (داد)
تو با خلق سهلی کن، ای نیکبخت (داد)
که فردا نگیرد خدا با تو سخت (ستد)
تز یازدهم
در کوير اين شب
زير اين لاشه ی سنگين و سياه،
زير باران تند و سمجي،
از شقاوتهای ِ ماتم بار؛
که چنينم برده
ازميان
تاب و توان
شاعر در این تز، به نیروی تخیل حاصلخیز خویش وضع و حال یاران در بند را در ذهن خویش باز سازی می کند:
شب از سوئی به کویر تشبیه می شود و از سوی دیگر به لاشه سیاه سنگین.
کویر که مظهر قحط همه چیز است، همانند زندان.
زندان نیز قحط زیبائی ها ست.
زندان اما قحط تنفس آزاد است و زندانی انگار در زیر لاشه ای سیاه و سنگین خفه می شود.
در زندان تنفس آزاد جیره بندی می شود.
باران نه باران رحمت، بلکه باران شقاوت است، در زندان.
باران شقاوت های ماتمبار است، باران تازیانه و شلاق است.
باران حرف های رکیک است.
باران تحقیر و توهین و افترا ست.
آن سان که تاب و توان از اسیر در بند می ستاند و بلحاظ جسمی و روحی ـ چه بسا مادام العمر ـ تخریب می کند.
تز دوازدهم
و چنين بسته مرا
با هزاران زنجير؛
در کف زنداني،
با فرو مرده چراغی کم سو
که نمی آيد بر
گويی از عهده ی اين تاريکی ...
کلام شاعر اکنون صراحت بیشتری به خود می گیرد و زندان به نام خوانده می شود و غل و زنجیر نیز.
و فرو مرده چراغی کمسو در ستیز بی امان با تاریکی قدر قدرت فراگیر.
چراغی کمسو که از عهده ظلمت قیرگون نمی تواند برآید.
تناسب نیروها به نفع تاریکی است.
چگونه می توان با این وضع، امید داشت؟
تز سیزدهم
در چنين مرده شبی هم
حتي،
گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دريا، گل ماه،
اين مپندار
فروريخته شب
جاودان بر دريا!
طعنه را باش!
سماجت خارائین را باش!
اکنون منظور شاعر از مفهوم «شب» به وضوح تمام نمایان می گردد:
دوام شب با خوانش مرغ امید در گذر، با رسوخ تب باد در رگ باران و با شکفتن گل ماه در دل دریا، یعنی با توفان پیوند ناگسستنی دارد.
برای ختم سیطره سنگین شب، به توفان نیاز است، به خیزش همگانی خلق، این سازندگان بی چون و چرای تاریخ!
اگر شب سمبل مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی حاکم نیست، پس چیست.
چرا که برای تحول بنیادی جامعه، برای «زبر و زیر کردن آنچه که هست»، به قول نیما (، نقل به مضمون)، برای تغییر زیربنای جامعه به توفان نیاز هست.
چرا که باد و باران و ماه عناصر همیشگی دخیل در توفان اند.
اگر جاذبه خجسته ماه نبود، دریاها به گنداب ها بدل می شدند و پیدایش هستی در زمین محال می گردید.
شاعر چه خوب به نقش تعیین کننده جاذبه ماه در جنب و جوش دریا وقوف دارد!
اما نظری به فرم شعر ، به تصاویر ناب نیز لازم است:
گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دريا، گل ماه!
چه تصاویر بی بدیل بدیعی!
دویدن تب باد در رگ باران!
شکفتن گل ماه در دل دریا!
در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، رشته کشکی بی محتوائی بود ـ اگر حافظه ام خطا نکند ـ به نام «ادبیات تطبیقی.»
همه هم و غم استاد کذائی معطوف به کشف این مسئله بود که چه کسی مثل حافظ هلال ماه را به داس تشبیه کرده است.
اوج فرمالیسم!
اگر دستم به او می رسید، می پرسیدم، چه کسی باد و باران و ماه و دریا را بدین سان تصویر کرده است؟
احساس می کنم، انگار سیاوش کسرائی است که از حلقوم شاعر، امید لایزالش را شلیک می کند:
حتی در قیرگون شبی مرده از این دست، ابدیت ظاهری ظلمت توخالی است.
این بهترین و زیباترین بخش این شعر پر محتوا ست.
در مرده شبی از این دست که چراغ کمسوی مردم را توان غلبه بر ظلمت نیست، حتی اگر مرغ امید نخواند، حتی اگر باد و باران و ماه به تلاش مشترک بر نخیزند و دریا را به توفان بر نانگیزند، باز هم ابدیت شب توخالی است.
در هستی مادی، لایزالی وجود ندارد.
تنها لایزال همیشه همان، قانون زوال است.
هر پدیده و روندی ـ بمثابه تز ـ آنتی تز خود را در بطن خود می پرورد، تا روزی پس از نفی تز و خویشتن خویش، به شکل سنتزی برون آید. (تریاد هگلی)
تز چهاردهم
بی گمان از ره اميد کسانی چون تو
ـ که به اندازه ی دريا از موج،
که به اندازه ی جنگل از برگ،
برده از کشمکش ِ عمر نصيب ـ
تيرگی بر تن شب بازد رنگ،
باد فرياد کشان آيد باز،
بتپد باز دل ماه در آب
باز دريا بشود توفانی!
در این تز شاعر، جهان بینی او به وضوح تمام نمایان می گردد.
مارکس خواهد گفت که روندهای اجتماعی ـ بر خلاف روندهای طبیعی ـ خودپو نیستند.
جامعه و تاریخ بی سوبژکت و بی فاعل نیست.
بی حضور خجسته توده ها در صحنه، تحولی ممکن نیست.
آیا شاعر نظری جز این دارد؟
غلبه بر ظلمت در گرو توفان دریا ست، توفان دریا در گرو بازگشت باد و تپش دل ماه در دل دریا ست.
و این ها همه به امید کسانی وابسته اند که به اندازه دریا از موج و به اندازه جنگل از برگ، از کشمکش عمر نصیب برده اند.
اگر سمبل های باد و ماه را بطور اجتماعی معنی کنیم، درخواهیم یافت که شاعر را سخن از پیشاهنگ است.
ما برای آشنائی با معنی پیشاهنگ، سطوری را از حکیم پرولتاریا ـ هانس هاینتس هولتس ـ نقل می کنیم:
«تضاد کارمزدوری و سرمایه، فقط به همت کارمزدوری قابل حل است.
چون کار مزدوری پیش شرط بقای مناسبات سرمایه داری است.
چون مناسبات سرمایه داری نمی تواند بدون کار مزدوری به حیات خود ادامه دهد.
این که توصیف این اوضاع و احوال، همزمان، فراخوانی برای جامه واقعیت پوشاندن به این امکان است، نتیجه سیاسی ـ اخلاقی ئی است که بطور اوتوماتیک از شناخت اوضاع و احوال ناشی می شود، بی آنکه بمثابه «فراخوان توخالی» (به قول هگل) افسار آن را (یعنی اوضاع و احوال اجتماعی را) بدست گیرد.
درک دلیل و معنای ابژکتیف (عینی) رسالت تاریخی طبقه کارگر دلیلتراشی های سوبژکتیف (ذهنی) برای مبارزه بخاطر سوسیالیسم را بی اعتبار می سازد.
در این صورت، دیگر کسی نمی تواند ادعا کند، که مبارزه بخاطر سوسیالیسم، صرفا برای تأمین منافع خصوصی توده های مزدبگیر است.
دیگر کسی نمی تواند مبارزه بخاطر سوسیالیسم را بمثابه مبارزه قربانیان به اصطلاح «پیشرفت» سرمایه داری قلمداد کند و در زمینه برقراری تعادل و همترازی میان اختلافات منافع به صدور پیشنهاد بپردازد، کاری که در دموکراسی حزبی بورژوائی مرسوم است.
چنین کاری معنائی جز درک رفرمیستی نخواهد داشت و بی تردید به معنی انکار و زیر پا گذاشتن معارف تاریخی ـ فلسفی مارکس و انگلس و لذا ماتریالیسم تاریخی خواهد بود.
طبقه کارگر بمثابه اولین طبقه در تاریخ جوامع طبقاتی، امکان آن را دارد، که مبدأ و سرآغاز نوینی برای تاریخ بعدی بنی نوع بشر تعیین کند.
این معنای فلسفی انتقاد مارکس از اقتصاد سیاسی است!
عدم پذیرش این انتقاد، انکار معنی فلسفی آن، برجسته کردن بخشی از تحلیل مارکس راجع به روندهای اجتماعی و دور انداختن صاف و ساده بقیه مطلب، معنائی جز جعل و تحریف آن نخواهد داشت.
ساختار اصلی تئوری مبتنی بر درک تاریخ بر مبنای قوانین تولید و بازتولید حیات انسانی را نمی توان بسته به میل و هوا و هوس خود دستکاری و تحریف کرد!
مقوله «رسالت تاریخی طبقه کارگر» جا و مقام منطقی خاص خود را در این تئوری دارد و بخش صرفنظر ناپذیر تاریختصویر مارکسیستی است.
اما از آنجا که طبقه کارگر به رسالت تاریخی خویش آگاه نیست، تحقق رسالت تاریخی به عامل آگاه گشتن و به استراتژی سیاسی حاصل از آن نیاز دارد.
علت عدم آگاهی طبقه کارگر به رسالت تاریخی خویش این است، که این مقوله، نه محتوای تجربی صاف و ساده ای، بلکه نتیجه تحلیل مقوله ای محتواهای تجربی است، یک «تشخص فکری» (جامه مشخص پوشاندن به اندیشه) است.
این عامل آگاه گشتن طبقه کارگر و تدوین استراتژی سیاسی حاصل از آگاه گشتن، فقط و فقط می تواند فرم یک سازمان را داشته باشد.
چون این عامل باید روند آگاه گشتن را نه با افراد، نه با تربیت تک تک افراد، بلکه در روند وساطت میان فعالیت ها و بحث های مشترک و ارزیابی تعمیم های تئوریکی تحقق بخشد.
از این رو، اعضای آگاهتر طبقه کارگر، گامی جلوتر از اکثریت اعضای این طبقه اند و در روند توسعه تاریخی، «پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» نامیده می شوند.
پیشاهنگ بودن هرگز به معنی حق دعوی رهبری نیست.
پیشاهنگی به معنی حضور در خطرناک ترین مواضع مبارزه طبقاتی است:
خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ باید بمثابه اقلیتی کوچک، پیشاپیش توده به مبارزه آغاز کند و بناچار بیشترین تلفات را تحمل کند.
خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ باید امکاناتی از مبارزه را مورد آزمون و آزمایش قرار دهد، که احتمال غیرواقعی بودن شان می رود و او مجبور به پرداخت بهای خطاهای خویش است.
خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ چه بسا خود را ایزوله می کند، چه بسا تنها گذاشته می شود و بی یار و بی یاور می ماند.
موضع پیشاهنگی نه امتیازی، بلکه تحمل مشقات و چه بسا تلفات است.
لنین هم از نقش پیشاهنگی حزب تلقی دیگری نداشته است.
اگر کسی تصویر پیشقراول را بطور جدی در ذهن خود مجسم کند، تصور دیگری از آن نخواهد داشت.
چون پیشقراول، در واقع، نه رهبر سپاه، بلکه واحدی پیشتاز است، که قبل از همه به خطه خصم روانه می شود، تا دشمن را ردیابی کند، در باره چند و چون نقشه های دشمن اطلاعات جمع آوری کند، دشمن را به مبارزه کشد، اولین تلفات را بر او وارد سازد و حملات او را علیه سپاه اصلی خویش نقش بر آب سازد.
«پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» (آوانگارد) روشنفکری و هنری نیز معنائی جز این ندارد.
آوانگارد روشنفکری و هنری نیز دعوی رهبری ندارد.
پیشاهنگی آن هم جز ایفای نقش پیشقراول در سپاه پیشرفت معنوی، جز نو اندیشی و آزمون و آزمایش اندیشه های نو، جز ابداع طرح های نوین، جز منشاء تکانه ها شدن، جز نوآوری معنائی ندارد.
معنی «پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» (آوانگارد) در مورد سازمان مبارزه طبقاتی عبارت است از
تهیه و تدوین مبانی تئوریکی و به راه انداختن عملیات استراتژیکی، عملیات استراتژیکی ئی که راه را برای جنبش توده ای هموار می سازند و راهنمائی آن.»
*****
شاعر ـ چه بخواهد و چه نخواهد، چه بداند و چه نداند ـ در این تز، دیالک تیک شخصیت و توده را در نظر دارد.
برای جنبش دریا، برای به صحنه آمدن توده ها به پیشاهنگ، به حزب طبقه مولد نیاز مبرم هست.
نقش تعیین کننده در این دیالک تیک از آن توده ها ست، ولی بدون حزب شعورمند و رزمنده و رهنما، توده غول بی سر است.
از این رو ست که شاعر به پیشاهنگان آزاد و در بند امید می بندد.
البته باید توجه اکید داشت که این دیالک تیک وارونه نشود.
در تاریخ جنبش رهائی بخش ـ چه بسا ـ نقش تعیین کننده به عهده پیشاهنگ ـ و چه بسا به عهده پیشاهنگواره های منفرد بی پیوند با توده و جامعه ـ محول شده است که ثمره اش را می بینیم.
تحول بنیادی جامعه از دیالک تیک توده و تشکیلات می گذرد.
نه توده بدون تشکیلات سیاسی خویش کاره ای است و نه تشکیلات سیاسی بی پیوند با توده.
تز پانزدهم
گر گرفته تن من
به دلم هست شتاب
می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،
صدف سينه دريا ست پر از مرواريد،
صدف ِ روز من اما خالی...
این گزارشی از وضع و حال خود شاعر است که همانند یاران دربند از سیطره سنگین شب سیاه رنج می برد، تنش در آتش است، در دلش شتاب است و جگرش طعمه کرکس عذاب.
زئوس ـ خدای آذرخش ـ پرومته را به جرم دزدیدن آتش از بارگاهش و آوردن آن به انسان، به جرم آموزش انسان و مداوای امراض ساکنان زمین، مسمارکوب صخره ای سهم در کوه کرد، تا کرکس ها سینه اش را به منقار بدرند و از قلبش اطعام کنند.
وضع و حال شاعر به وضع و حال پرومته خردمند جسور شباهت دارد.
صدف سینه دریا پر از مروارید است، صدف روز شاعر اما خالی است.
برای پر کردن صدف روز از مروارید باید به دریا زد.
شاعر با این حکم چه برای گفتن دارد؟
آیا منظور شاعر این است که یاران در بند، خورشیدهای هستی شاعرند و غلبه شب به سبب غیاب آنها ست؟
خلأ صدف روز شاعر از مروارید، آیا به سبب غیاب دوست است؟
رهائی دوست نیز آیا در گرو توفان است و شاعر از این رو ست که بار سفر دریا بسته است؟
خواننده باید باقی ماجرا را خود باندیشد.
البته اگر در عصر عسرت، خواننده ای برای نوشته ها باشد!
گفته اند اين را و
می دانيم،
بر لبان ِ همه دريا زدگان، می خوانيم:
«تن نداده به خطر، دست نيابی هرگز،
تو، به مرواريدی!»
در این تز شاعر، حکم جاودان سعدی، «نا برده رنج گنج میسر نمی شود»، در فرمی دیگر بازگو می شود و شاعر برای اثبات صحت حکم خویش به بدیهیت عام آن و به پیام نشسته بر لب دریازدگان اشاره می کند، یعنی به تجربه، صلابت و درایت رهروان پیشین.
این حکم شاعر بر دیالک تیک بنیادی داد و ستد استوار شده است، بر خطر کردن (داد) و صید مروارید (ستد).
سعدی این دیالک تیک بنیادی و بی چون و چرا را ـ حتی ـ در روز محشر، حتی در مورد خدا صادق می داند.
تهیدست رفتن به محشر همان و روانه دوزخ شدن، همان!
بدون دادی، ستدی وجود نخواهد داشت!
سعدی
• کرم کن که فردا که دیوان نهند
• منازل به مقدار احسان دهند.
ما در فرصتی دیگر این شناختافزار را به تفصیل توضیح خواهیم داد و اکنون به مثال هائی اشاره می کنیم و می گذریم:
شیخ شیراز
اگر شکر کردی بر این ملک و مال (داد)
به مالی و ملکی رسی بی زوال (ستد)
وگر جور در پادشایی کنی (بی داد)
پس از پادشائی گدائی کنی (بی ستد)
مگردان غریب از درت بی نصیب (داد)
مبادا که گردی، به درها غریب (ستد)
بزرگی رساند به محتاج، خیر (داد)
که ترسد که محتاج گردد به غیر (ستد)
به حال دل خستگان در نگر (داد)
که روزی تو دلخسته باشی مگر (ستد)
سپاهی در آسودگی خوش بدار (داد)
که در حالت سختی آید به کار (ستد)
نواحی ملک، از کف بدسگال
به لشکر نگهدار (ستد) و لشکر به مال (داد)
تو با خلق سهلی کن، ای نیکبخت (داد)
که فردا نگیرد خدا با تو سخت (ستد)
تز یازدهم
در کوير اين شب
زير اين لاشه ی سنگين و سياه،
زير باران تند و سمجي،
از شقاوتهای ِ ماتم بار؛
که چنينم برده
ازميان
تاب و توان
شاعر در این تز، به نیروی تخیل حاصلخیز خویش وضع و حال یاران در بند را در ذهن خویش باز سازی می کند:
شب از سوئی به کویر تشبیه می شود و از سوی دیگر به لاشه سیاه سنگین.
کویر که مظهر قحط همه چیز است، همانند زندان.
زندان نیز قحط زیبائی ها ست.
زندان اما قحط تنفس آزاد است و زندانی انگار در زیر لاشه ای سیاه و سنگین خفه می شود.
در زندان تنفس آزاد جیره بندی می شود.
باران نه باران رحمت، بلکه باران شقاوت است، در زندان.
باران شقاوت های ماتمبار است، باران تازیانه و شلاق است.
باران حرف های رکیک است.
باران تحقیر و توهین و افترا ست.
آن سان که تاب و توان از اسیر در بند می ستاند و بلحاظ جسمی و روحی ـ چه بسا مادام العمر ـ تخریب می کند.
تز دوازدهم
و چنين بسته مرا
با هزاران زنجير؛
در کف زنداني،
با فرو مرده چراغی کم سو
که نمی آيد بر
گويی از عهده ی اين تاريکی ...
کلام شاعر اکنون صراحت بیشتری به خود می گیرد و زندان به نام خوانده می شود و غل و زنجیر نیز.
و فرو مرده چراغی کمسو در ستیز بی امان با تاریکی قدر قدرت فراگیر.
چراغی کمسو که از عهده ظلمت قیرگون نمی تواند برآید.
تناسب نیروها به نفع تاریکی است.
چگونه می توان با این وضع، امید داشت؟
تز سیزدهم
در چنين مرده شبی هم
حتي،
گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دريا، گل ماه،
اين مپندار
فروريخته شب
جاودان بر دريا!
طعنه را باش!
سماجت خارائین را باش!
اکنون منظور شاعر از مفهوم «شب» به وضوح تمام نمایان می گردد:
دوام شب با خوانش مرغ امید در گذر، با رسوخ تب باد در رگ باران و با شکفتن گل ماه در دل دریا، یعنی با توفان پیوند ناگسستنی دارد.
برای ختم سیطره سنگین شب، به توفان نیاز است، به خیزش همگانی خلق، این سازندگان بی چون و چرای تاریخ!
اگر شب سمبل مناسبات اجتماعی ـ اقتصادی حاکم نیست، پس چیست.
چرا که برای تحول بنیادی جامعه، برای «زبر و زیر کردن آنچه که هست»، به قول نیما (، نقل به مضمون)، برای تغییر زیربنای جامعه به توفان نیاز هست.
چرا که باد و باران و ماه عناصر همیشگی دخیل در توفان اند.
اگر جاذبه خجسته ماه نبود، دریاها به گنداب ها بدل می شدند و پیدایش هستی در زمین محال می گردید.
شاعر چه خوب به نقش تعیین کننده جاذبه ماه در جنب و جوش دریا وقوف دارد!
اما نظری به فرم شعر ، به تصاویر ناب نیز لازم است:
گر نخواند به گذر، مرغ ِاميد،
ندود در رگ ِ باران، تب ِ باد
نشکفد در دل دريا، گل ماه!
چه تصاویر بی بدیل بدیعی!
دویدن تب باد در رگ باران!
شکفتن گل ماه در دل دریا!
در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، رشته کشکی بی محتوائی بود ـ اگر حافظه ام خطا نکند ـ به نام «ادبیات تطبیقی.»
همه هم و غم استاد کذائی معطوف به کشف این مسئله بود که چه کسی مثل حافظ هلال ماه را به داس تشبیه کرده است.
اوج فرمالیسم!
اگر دستم به او می رسید، می پرسیدم، چه کسی باد و باران و ماه و دریا را بدین سان تصویر کرده است؟
احساس می کنم، انگار سیاوش کسرائی است که از حلقوم شاعر، امید لایزالش را شلیک می کند:
حتی در قیرگون شبی مرده از این دست، ابدیت ظاهری ظلمت توخالی است.
این بهترین و زیباترین بخش این شعر پر محتوا ست.
در مرده شبی از این دست که چراغ کمسوی مردم را توان غلبه بر ظلمت نیست، حتی اگر مرغ امید نخواند، حتی اگر باد و باران و ماه به تلاش مشترک بر نخیزند و دریا را به توفان بر نانگیزند، باز هم ابدیت شب توخالی است.
در هستی مادی، لایزالی وجود ندارد.
تنها لایزال همیشه همان، قانون زوال است.
هر پدیده و روندی ـ بمثابه تز ـ آنتی تز خود را در بطن خود می پرورد، تا روزی پس از نفی تز و خویشتن خویش، به شکل سنتزی برون آید. (تریاد هگلی)
تز چهاردهم
بی گمان از ره اميد کسانی چون تو
ـ که به اندازه ی دريا از موج،
که به اندازه ی جنگل از برگ،
برده از کشمکش ِ عمر نصيب ـ
تيرگی بر تن شب بازد رنگ،
باد فرياد کشان آيد باز،
بتپد باز دل ماه در آب
باز دريا بشود توفانی!
در این تز شاعر، جهان بینی او به وضوح تمام نمایان می گردد.
مارکس خواهد گفت که روندهای اجتماعی ـ بر خلاف روندهای طبیعی ـ خودپو نیستند.
جامعه و تاریخ بی سوبژکت و بی فاعل نیست.
بی حضور خجسته توده ها در صحنه، تحولی ممکن نیست.
آیا شاعر نظری جز این دارد؟
غلبه بر ظلمت در گرو توفان دریا ست، توفان دریا در گرو بازگشت باد و تپش دل ماه در دل دریا ست.
و این ها همه به امید کسانی وابسته اند که به اندازه دریا از موج و به اندازه جنگل از برگ، از کشمکش عمر نصیب برده اند.
اگر سمبل های باد و ماه را بطور اجتماعی معنی کنیم، درخواهیم یافت که شاعر را سخن از پیشاهنگ است.
ما برای آشنائی با معنی پیشاهنگ، سطوری را از حکیم پرولتاریا ـ هانس هاینتس هولتس ـ نقل می کنیم:
«تضاد کارمزدوری و سرمایه، فقط به همت کارمزدوری قابل حل است.
چون کار مزدوری پیش شرط بقای مناسبات سرمایه داری است.
چون مناسبات سرمایه داری نمی تواند بدون کار مزدوری به حیات خود ادامه دهد.
این که توصیف این اوضاع و احوال، همزمان، فراخوانی برای جامه واقعیت پوشاندن به این امکان است، نتیجه سیاسی ـ اخلاقی ئی است که بطور اوتوماتیک از شناخت اوضاع و احوال ناشی می شود، بی آنکه بمثابه «فراخوان توخالی» (به قول هگل) افسار آن را (یعنی اوضاع و احوال اجتماعی را) بدست گیرد.
درک دلیل و معنای ابژکتیف (عینی) رسالت تاریخی طبقه کارگر دلیلتراشی های سوبژکتیف (ذهنی) برای مبارزه بخاطر سوسیالیسم را بی اعتبار می سازد.
در این صورت، دیگر کسی نمی تواند ادعا کند، که مبارزه بخاطر سوسیالیسم، صرفا برای تأمین منافع خصوصی توده های مزدبگیر است.
دیگر کسی نمی تواند مبارزه بخاطر سوسیالیسم را بمثابه مبارزه قربانیان به اصطلاح «پیشرفت» سرمایه داری قلمداد کند و در زمینه برقراری تعادل و همترازی میان اختلافات منافع به صدور پیشنهاد بپردازد، کاری که در دموکراسی حزبی بورژوائی مرسوم است.
چنین کاری معنائی جز درک رفرمیستی نخواهد داشت و بی تردید به معنی انکار و زیر پا گذاشتن معارف تاریخی ـ فلسفی مارکس و انگلس و لذا ماتریالیسم تاریخی خواهد بود.
طبقه کارگر بمثابه اولین طبقه در تاریخ جوامع طبقاتی، امکان آن را دارد، که مبدأ و سرآغاز نوینی برای تاریخ بعدی بنی نوع بشر تعیین کند.
این معنای فلسفی انتقاد مارکس از اقتصاد سیاسی است!
عدم پذیرش این انتقاد، انکار معنی فلسفی آن، برجسته کردن بخشی از تحلیل مارکس راجع به روندهای اجتماعی و دور انداختن صاف و ساده بقیه مطلب، معنائی جز جعل و تحریف آن نخواهد داشت.
ساختار اصلی تئوری مبتنی بر درک تاریخ بر مبنای قوانین تولید و بازتولید حیات انسانی را نمی توان بسته به میل و هوا و هوس خود دستکاری و تحریف کرد!
مقوله «رسالت تاریخی طبقه کارگر» جا و مقام منطقی خاص خود را در این تئوری دارد و بخش صرفنظر ناپذیر تاریختصویر مارکسیستی است.
اما از آنجا که طبقه کارگر به رسالت تاریخی خویش آگاه نیست، تحقق رسالت تاریخی به عامل آگاه گشتن و به استراتژی سیاسی حاصل از آن نیاز دارد.
علت عدم آگاهی طبقه کارگر به رسالت تاریخی خویش این است، که این مقوله، نه محتوای تجربی صاف و ساده ای، بلکه نتیجه تحلیل مقوله ای محتواهای تجربی است، یک «تشخص فکری» (جامه مشخص پوشاندن به اندیشه) است.
این عامل آگاه گشتن طبقه کارگر و تدوین استراتژی سیاسی حاصل از آگاه گشتن، فقط و فقط می تواند فرم یک سازمان را داشته باشد.
چون این عامل باید روند آگاه گشتن را نه با افراد، نه با تربیت تک تک افراد، بلکه در روند وساطت میان فعالیت ها و بحث های مشترک و ارزیابی تعمیم های تئوریکی تحقق بخشد.
از این رو، اعضای آگاهتر طبقه کارگر، گامی جلوتر از اکثریت اعضای این طبقه اند و در روند توسعه تاریخی، «پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» نامیده می شوند.
پیشاهنگ بودن هرگز به معنی حق دعوی رهبری نیست.
پیشاهنگی به معنی حضور در خطرناک ترین مواضع مبارزه طبقاتی است:
خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ باید بمثابه اقلیتی کوچک، پیشاپیش توده به مبارزه آغاز کند و بناچار بیشترین تلفات را تحمل کند.
خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ باید امکاناتی از مبارزه را مورد آزمون و آزمایش قرار دهد، که احتمال غیرواقعی بودن شان می رود و او مجبور به پرداخت بهای خطاهای خویش است.
خطرناک ترین مواضع، زیرا پیشاهنگ چه بسا خود را ایزوله می کند، چه بسا تنها گذاشته می شود و بی یار و بی یاور می ماند.
موضع پیشاهنگی نه امتیازی، بلکه تحمل مشقات و چه بسا تلفات است.
لنین هم از نقش پیشاهنگی حزب تلقی دیگری نداشته است.
اگر کسی تصویر پیشقراول را بطور جدی در ذهن خود مجسم کند، تصور دیگری از آن نخواهد داشت.
چون پیشقراول، در واقع، نه رهبر سپاه، بلکه واحدی پیشتاز است، که قبل از همه به خطه خصم روانه می شود، تا دشمن را ردیابی کند، در باره چند و چون نقشه های دشمن اطلاعات جمع آوری کند، دشمن را به مبارزه کشد، اولین تلفات را بر او وارد سازد و حملات او را علیه سپاه اصلی خویش نقش بر آب سازد.
«پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» (آوانگارد) روشنفکری و هنری نیز معنائی جز این ندارد.
آوانگارد روشنفکری و هنری نیز دعوی رهبری ندارد.
پیشاهنگی آن هم جز ایفای نقش پیشقراول در سپاه پیشرفت معنوی، جز نو اندیشی و آزمون و آزمایش اندیشه های نو، جز ابداع طرح های نوین، جز منشاء تکانه ها شدن، جز نوآوری معنائی ندارد.
معنی «پیشاهنگ» و یا «پیشقراول» (آوانگارد) در مورد سازمان مبارزه طبقاتی عبارت است از
تهیه و تدوین مبانی تئوریکی و به راه انداختن عملیات استراتژیکی، عملیات استراتژیکی ئی که راه را برای جنبش توده ای هموار می سازند و راهنمائی آن.»
*****
شاعر ـ چه بخواهد و چه نخواهد، چه بداند و چه نداند ـ در این تز، دیالک تیک شخصیت و توده را در نظر دارد.
برای جنبش دریا، برای به صحنه آمدن توده ها به پیشاهنگ، به حزب طبقه مولد نیاز مبرم هست.
نقش تعیین کننده در این دیالک تیک از آن توده ها ست، ولی بدون حزب شعورمند و رزمنده و رهنما، توده غول بی سر است.
از این رو ست که شاعر به پیشاهنگان آزاد و در بند امید می بندد.
البته باید توجه اکید داشت که این دیالک تیک وارونه نشود.
در تاریخ جنبش رهائی بخش ـ چه بسا ـ نقش تعیین کننده به عهده پیشاهنگ ـ و چه بسا به عهده پیشاهنگواره های منفرد بی پیوند با توده و جامعه ـ محول شده است که ثمره اش را می بینیم.
تحول بنیادی جامعه از دیالک تیک توده و تشکیلات می گذرد.
نه توده بدون تشکیلات سیاسی خویش کاره ای است و نه تشکیلات سیاسی بی پیوند با توده.
تز پانزدهم
گر گرفته تن من
به دلم هست شتاب
می خورد از جگرم مرغ ِ عذاب،
صدف سينه دريا ست پر از مرواريد،
صدف ِ روز من اما خالی...
این گزارشی از وضع و حال خود شاعر است که همانند یاران دربند از سیطره سنگین شب سیاه رنج می برد، تنش در آتش است، در دلش شتاب است و جگرش طعمه کرکس عذاب.
زئوس ـ خدای آذرخش ـ پرومته را به جرم دزدیدن آتش از بارگاهش و آوردن آن به انسان، به جرم آموزش انسان و مداوای امراض ساکنان زمین، مسمارکوب صخره ای سهم در کوه کرد، تا کرکس ها سینه اش را به منقار بدرند و از قلبش اطعام کنند.
وضع و حال شاعر به وضع و حال پرومته خردمند جسور شباهت دارد.
صدف سینه دریا پر از مروارید است، صدف روز شاعر اما خالی است.
برای پر کردن صدف روز از مروارید باید به دریا زد.
شاعر با این حکم چه برای گفتن دارد؟
آیا منظور شاعر این است که یاران در بند، خورشیدهای هستی شاعرند و غلبه شب به سبب غیاب آنها ست؟
خلأ صدف روز شاعر از مروارید، آیا به سبب غیاب دوست است؟
رهائی دوست نیز آیا در گرو توفان است و شاعر از این رو ست که بار سفر دریا بسته است؟
خواننده باید باقی ماجرا را خود باندیشد.
البته اگر در عصر عسرت، خواننده ای برای نوشته ها باشد!
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر