۱۳۹۹ دی ۲۷, شنبه

درنگی در شعری از پروین اعتصامی (۱۰)

 پروین اعتصامی، نگین درخشان بر تاریخ ادب پارسی

  پروین اعتصامی
(۱۹۰۷ ـ ۱۹۴۱)
 
تحلیلی
از
ربابه نون
 
۱


شعر زیبا و آموزنده مور و حضرت سلیمان از شاعر معاصر پروین اعتصامی

مور، 

هرگز به در قصر سلیمان نرود

تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد

 
معنی تحت اللفظی:
مورچه
تا زمانی که در لانه اش آذوقه دارد، 
به گدایی از در قصر سلیمان نمی رود.
 
یکی از معایب بزرگ غزلیات شعرای ایران،
فقدان انسجام معنوی و موضوعی در آنها ست.
محتوای ابیات این غزل پروین،
ربطی به یکدیگر ندارند.
 
پروین از تریاد شبان و گله و گرگ
به
مورچه و سلیمان رسیده است.
قبلا
هم از هیزم سوخته
به
تریاد شبان و گله و گرگ
رسیده بود.
 
دلیل این پراکنده گویی ها
را
سیاوش کسرایی 
در
تحلیلی از شعر نیما
توضیح داده است:
هر بیت شعر
بسان هر بیتی 
(خانه ای)
فی نفسه
کامل است
و
هر شعر نوئی
قابل مقایسه با بیت شعری
است.
 
۲

مور، 

هرگز به در قصر سلیمان نرود

تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد

پروین
در این بیت شعر
از
قناعت و شخصیت و عزت مور
سخن می گوید.
 
مورتصور و مورتصویر پروین،
همان مورتصور و مورتصویر رسول اکرم است.

رسول اکرم
خیال می کند که مور ضعیف ترین و ذلیل ترین موجودات جهان است.
 
ما دید رسول اکرم را تحلیل خواهیم کرد.
 
پروین به همین دلیل از قناعت و شخصیت و عزت مور سخن می گوید 
تا 
خواننده شعرش
درس عبرت گیرد.

از رسول اکرم و پروین
چه
پنهان
که
مورچه
موجود مولد ستایش انگیزی است.

ضمنا
مور مولد 
که
 سهل است، 
هیچ خری در صورت داشتن آذوقه در آخور و یا در توبره
به
صحرا نمی رود.
چه رسد به اینکه به گدایی به در قصر سلیمان برود.

علاوه بر این
کردوکار موجودات طبیعی
کمترین ربطی به انسان به مثابه موجودی نیمه طبیعی ـ نیمه اجتماعی ندارد.
نه
انسان
سرمشقی برای مور
است
و
نه
مور
سرمشقی برای انسان.
 
پروین در شعر دیگری
حکایت مور و سلیمان را مفصلا و عمیقا تماتیزه کرده است.

 پروین اعتصامی

به راهی در، سلیمان دید موری
که با پای ملخ می کرد زوری

به زحمت، خویش را هر سو کشیدی
وزان بار گران، هر دم خمیدی

ز هر گردی، برون افتادی از راه
ز هر بادی، پریدی چون پر کاه

چنان در کار خود، یکرنگ و یکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل

چنان بگرفته راه سعی در پیش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خویش

نه‌ اش پروای از پای اوفتادن
نه‌ اش سودای کار از دست دادن

به تندی گفت کای مسکین نادان
چرائی فارغ از ملک سلیمان؟

مرا در بارگاه عدل، خوان ها ست
بهر خوان سعادت، میهمان ها ست

بیا زین ره، به قصر پادشاهی
بخور در سفرهٔ ما، هر چه خواهی

به خار جهل، پای خویش مخراش
به راه نیکبختان، آشنا باش

ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام

چرا باید چنین خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن

ره است اینجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائی گذارند

مکش بیهوده این بار گران را
میازار از برای جسم، جان را

بگفت از سور، کمتر گوی با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور

چو اندر لانه خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند

برو جائیکه جای چاره‌سازی است
که ما را از سلیمان، بی نیازی است

نیفتد با کسی ما را سر و کار
که خود، هم توشه داریم و هم انبار

به جای گرم خود، هستیم ایمن
ز سرمای دی و تاراج بهمن

چو ما، خود خادم خویشیم و مخدوم
به حکم کس نمیگردیم محکوم

مرا امید راحت ها ست زین رنج
من این پای ملخ ندهم به صد گنج

مرا یک دانهٔ پوسیده خوشتر
ز دیهیم و خراج هفت کشور

گرت همواره باید کامکاری
ز مور آموز رسم بردباری

مرو راهی که پایت را ببندند
مکن کاری که هشیاران بخندند

گه تدبیر، عاقل باش و بینا
ره امروز را مسپار فردا

بکوش اندر بهار زندگانی
که شد پیرایه پیری، جوانی

حساب خود، نه کم گیر و نه افزون
منه پای از گلیم خویش بیرون

اگر زین شهد، کوته‌ داری انگشت
نکوبد هیچ دستی بر سرت مشت

چه در کار و چه در کار آزمودن
نباید جز به خود، محتاج بودن

هر آن موری که زیر پای زوری است
سلیمانی است، کاندر شکل موری است.
 
پایان
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر