قصص
نگهبان کوچولوی باغ وحش
جینا روک پاکو
(۱۹۳۱)
برگردان
میم حجری
· عصر یکی از روزها، تماشاچی ها تازه باغ وحش را
ترک گفته بودند که وضع هیجان آلودی باغ وحش را فرا گرفت.
· شغال زار می زد.
· خر عرعر می کرد.
· لک لک با منقار درازش بر در و دیوار می کوبید.
· ببر فیش و فیش می کرد و میمون ها جیغ می زدند.
· «چی شده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش پرسید.
· «فاجعه ای رخ داده است!»، جانوران گفتند.
· «فاجعه ای!»
· بعد پاویان پیر پیش آمد و گفت:
· «پسرکی سنگی پرتاب کرده است به قفس میمون
ها!»
· نگهبان کوچولوی باغ وحش را نگرانی و هراس فرا
گرفت.
· «سنگ پسرک به کسی خورده؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش
با دلهره پرسید.
· «نه!»، پاویان پیر گفت.
· «ولی ما دچار ترس شدیم.
· ما می خواستیم که او عذرخواهی کند!»
· «حالا چطور می توانم او را پیدا کنم؟»، نگهبان کوچولوی
باغ وحش پرسید و سعی کرد تا جانوران را آرام کند.
· جانوران اما نمی خواستند آرام بگیرند و این وضع
تا نیمه های شب ادامه یافت.
· روز بعد، وقتی تماشاچی ها به باغ وحش آمدند،
جانوران پشت خود را به آنها کردند.
· حتی یکی از جانوران رویش را به تماشاچی ها نشان
نداد.
· هر تلاشی هم که تماشاچی ها به خرج دادند، اثربخش
نشد.
· «وامصیبتا!
· چرا این کار را می کنید؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش
پرسید.
· «ما می خواهیم که پسرک بیاید و معذرت بخواهد!»،
پاویان پیر گفت.
· آنگاه نگهبان کوچولوی باغ وحش تابلوی بزرگی آورد
و رویش نوشت:
· «پسرکی که به قفس میمون ها سنگ انداخته، بهتر است
که بیاید و عذرخواهی کند.
· وگرنه ما او را بزدل و ترسو تلقی خواهیم کرد!»
· بعد تابلو را به دست گرفت و در شهر به راه افتاد.
· بعد به باغ وحش برگشت و منتظر ماند.
· جانوران نیز ـ همگی ـ مثل او منتظر ماندند.
· طولی نکشید که کسی با احتیاط در را باز کرد و
پسرکی را هل داد به باغ وحش.
· «من بزدل و ترسو نیستم!»، پسرک گفت.
· «سلام!»
· «علیک السلام!»، فیل گفت و پسرک را با خرطومش برداشت
و بلند کرد.
· «تو به قفس میمون ها سنگ انداخته ای!»، پاویان
پیر گفت.
· «ما هم حالا به سوی تو موز خواهیم انداخت!»
· «منهم روی تو آب خواهم پاشید و خیست خواهم کرد!»،
سگ دریائی گفت.
· «ما به تو منقار خواهم زد!»، پرنده ها گفتند.
· «من به تو تف خواهم کرد!»، لاما گفت.
· کرگدن هم می گفت که او را با شاخش غلغلک خواهد
داد.
· آنگاه پسرک شروع کرد به گریه ترحم آور.
· آب دماغش هم راه افتاد.
· «دیگر بس است!»، نگهبان کوچولوی باغ وحش گفت.
· «اگر او را بترسانید، آنگاه دیگر نمی توانید بهتر
از او باشید!»
· «از کرده ات پشیمانی؟»، نگهبان کوچولوی باغ وحش
از پسرک پرسید.
· پسرک با تکان سر پشیمانی خود را نشان داد.
· تکان سر پسرک نشان می داد که او واقعا از کرده اش
پشیمان است.
· آنگاه فیل او را با احتیاط پائین گذاشت و جانوران
آرام گرفتند.
· پسرک به خانه برگشت و از آن به بعد، دیگر کسی به
قفس جانوران سنگ نینداخت.
· حالا دیگر می توان روی جانوران را دید.
پایان