اثری
از 
گاف
نون
قصه
ای دریافتی
·       
داداش باز هم داشت قرآن کریم را می خواند.
·       
 بغلش نشستم.
·       
خیلی دلم می خواست، دستی به سرم بکشد.
·       
احساس تنهایی و بی کسی می کردم.
·       
داداش ولی تئوری تربیتی خاص خود را داشت.
·       
بنظر او به پسربچه نباید محبت کرد.
·       
چون خراب می شود.
·       
«داداش از خواندن مکرر این
کتاب کریم، سیر نمی شوی؟
·       
اگر من جای تو بودم، برایم کسالت آور می شد.»  
·       
پرسیدم.
·       
«آخ پینوتیو، پینوتیو! 
·       
قرآن کریم که کتاب معمولی نیست. 
·       
قرآن کریم شعر است. 
·       
شعر را ـ البته اگر شعر باشد ـ  می توان صدها میلیون بار خواند و لذت برد. 
·       
اشعار شیخ اجل را من وقتی کمی بزرگتر از تو بودم، در
مکتب خوانده ام.
·       
ولی هنوز هم که هنوز است، دست از سرم برنمی دارند و هی
بر زبانم جاری می شوند.»
·       
داداش پس از کشیدن آهی گفت.
·       
 
·       
«شیخ اجل دیگر کیه؟»
·       
پرسیدم.
·       
 
·       
«اسم دیگرش سعدی است.
·       
شاعر بزرگی است.»
·       
داداش گفت.
·       
«شعر چیز عجیب و غریبی است
·       
اما شعر داریم تا شعر.
·       
شعر می تواند به خواننده آرامش روحی و روانی دهد.
·       
شعر غذای روح است.
·       
شعر می تواند به خواننده و شنونده تسکین دهد.
·       
شعر می تواند آدمی را به شور آورد، تطهیر کند، دیوانه کند.
·       
قرآن کریم هم چیزی شبیه شعر است.»
·       
 
·       
«پینوتیو را باید به مدرسه
بفرستیم.
·       
بهتر است که خواندن و نوشتن یاد بگیرد.
·       
با میل بافتنی من روی کاغذهایی که از زباله دانی سر کوچه
آورده بود، چیزهایی می نوشت.
·       
این بچه عاشق سواد است.» 
·       
انه گفت.
·       
 
·       
از این زن لاغر ـ مردنی سر در نمی آورم.
·       
خودش را می زند به کوچه علی چپ، ولی زیر چشمی همه چیز را
تحت نظر می گیرد.
·       
گاهی فکر می کنم که افکار مرا حتی می خواند.
·       
اعجوبه ای است، این انه.
·       
 
·       
«پینوتیو نمی تواند و
نباید به مدرسه برود.
·       
چون سجل ندارد.»
·       
داداش به طعنه گفت.
·       
 
·       
«سجل داشته ام.
·       
حتما سوخته.»
·       
گفتم.
·       
 
·       
«چه بهتر.»
·       
داداش گفت.
·       
 
·       
«چی چی، چه بهتر.»
·       
انه به پرخاش گفت.
·       
«می خواهی این را هم مثل
بقیه بچه ها بدبخت کنی؟
·       
این باید حتما به مدرسه برود.
·       
شاید روزی مادر و یا پدرش آمدند.
·       
آن وقت به آنها چه خواهی گفت، اگر بگویند، چرا بچه شان
را به مدرسه نفرستاده ای؟
·       
شرم نخواهی کرد؟»
·       
 
·       
می خواستم به انه حالی کنم که من هرگز مادر نداشته ام.
·       
ولی مصلحت در آن دیدم که سکوت کنم تا از تحصیل سواد محروم
نمانم.
·       
 
·       
«سجل گرفتن اما مشکل دیگری
هم دارد.
·       
اگر سجل داشته باشد، اسمش ثبت می شود و پس از چندی امنیه
ها می آیند تا ببرند به خدمت سربازی.
·       
اگر بلایی آنجا سرش آمد، چی؟
·       
همان بهتر که بی سواد بماند و سربازی نرود.»
·       
داداش به پرخاش گفت.
·       
 
·       
بنظر داداش عقل زن ها به اندازه عقل مرغ ها ست.
·       
دیروز وقتی پرسیدم، انه کجا ست، به طعنه و تمسخر گفت:
·       
«دم در نشسته با مرغ های
همسایه و قد، قد می کنند.
·       
عقل که ندارند.»
·       
 
·       
بنظر من اما زن و مرد برابرند و زن ها اگر بهتر و عاقلتر
از مردها نباشند، بدتر و خرتر از مردها نیستند.
·       
 
·       
«هنوز کو سربازی.»
·       
انه گفت.
·       
«پینوتیو باید بره مدرسه
تا خودش برای سؤالاتش جواب پیدا کند.
·       
و یا از معلم ها بپرسد.
·       
و گرنه مخ ما را خواهد خورد.
·       
کله سنگی اش 24 ساعت در کار است و هی سؤال پشت سؤال طرح
می کند.»
·       
داداش دیگر حرفی نزد.
·       
داداش به تلنگرهای انه نیاز مبرم دارد.
·       
انه موتور زندگی او ست.
·       
اگر انه نبود، داداش راهب گوشه نشین می گشت.
·       
ته دلم شاد شدم و زیر چشمی به انه نگاه کردم.
·       
دلم می خواست پا شوم و ببوسمش.
·       
«کجا بودی؟» 
·       
داداش موضوع بحث را عوض کرد.
·       
«دم در بودم.» 
·       
جواب دادم.
·       
«چه خبر بود، دم در؟» 
·       
پرسید.
·       
«هیچی! 
·       
بچه ها داشتند زیر نظر حلمه خاتون، مورچه ها را اعدام می
کردند و خیال می کردند، دارند ثواب می کنند و اجر بزرگی نصیب شان خواهد شد.» 
·       
گفتم. 
·       
تنم از خشم می لرزید. 
·       
نگاهم کرد. 
·       
نگاه داداش مرا به یاد بزغاله ام انداخت. 
·       
نگاه هر دو نرم بود ومهربان و آرامش بخش. 
·       
«حلمه خاتون! 
·       
هوم! 
·       
بهتر آن است که حلمه خاتون ها، بچه ها را به حال خودشان
بگذارند و مسموم شان نکنند. 
·       
حلمه خاتون زن همان حلبی ساز است که چندی قبل دیدیم. 
·       
هفت تا دختر دارد. 
·       
ببین از کدام شان خوشت میاد، برایت بگیریم.» 
·       
داداش چشمکی به انه زد و زد زیر خنده.
·       
انه بی سخنی گوش می داد. 
·        حرفی نزد.
ادامه دارد.

ممنون ازانتخاب داستانها پر از رمز ورازتان منتطزر میمانیم
پاسخحذفخیلی ممنون ناهید ارجمند
پاسخحذفزنده باشید