۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

شرایط حیات مادی جامعه

ما قبل از آغاز به بحث پیرامون کشف بزرگ مارکس، یعنی «درک ماتریالیستی تاریخ»،
مقولات معینی را طی سلسله مقالاتی توضیح می دهیم.
مقوله «شرایط حیات مادی جامعه» نخستین آنها ست.
بعد به توضیح تئوری های امپریالیستی خواهیم پرداخت که به قصد تخریب

این شناخت افزار بی بدیل اختراع شده اند:
آنتروپولوژی فلسفی
سوسیال ـ داروینیسم
تئوری نژادی
مکتب جغرافیائی
ژئوپولیتیک
تئوری های جمعیت.

شرایط حیات مادی جامعه
گونتر هیدن
برگردان شین میم شین

• شرایط حیات مادی جامعه ـ بمثابه یک سیستم واحد ـ شالوده کل حیات اجتماعی را تشکیل می دهد.
• شرایط حیات مادی جامعه توسعه اجتماعی را، یعنی تاریخ بشری را امکان پذیر می سازد و تعیین می کند.
• شرایط حیات مادی جامعه را می توان به شرح زیر خلاصه کرد:

شرط اول
وجود انسان

• «اولین پیش شرط کل تاریخ بشری ـ طبیعتا ـ وجود افراد زنده انسانی است.
• اولین مسئله عبارت است از تعیین سازمان جسمانی این افراد و رابطه آنها با بقیه طبیعت.»
• انسان به عنوان موجودی طبیعی مجهز به قوای طبیعی در برابر طبیعت قد علم می کند و ماهیچه ها، بازوها، پاها ودست های خود را ـ تحت کنترل شعور خویش ـ به حرکت در می آورد.
• پیوند ژنتیک انسان هوموساپیین با نیای حیوانی خویش دیری است که به اثبات رسیده است.

شرط دوم
طبیعت خارجی

• طبیعت خارجی که عنوان جمعبندی شده «محیط جغرافیائی» به خود گرفته است، شامل آب و هوا، نوع زمین، حاصلخیزی زمین، ذخایر زیر زمینی، منابع آب، منابع طبیعی انرژی، جانوران و گیاهان موجود در آن می شود.
• مارکس شرایط طبیعی خارجی حیات اجتماعی را بلحاظ اقتصادی به دو دسته تقسیم می کند:
• ثروت طبیعی مربوط به مواد غذائی و
• ثروت طبیعی مربوط به وسایل کار.

• ثروت طبیعی مربوط به مواد غذائی ازعوامل زیرین تشکیل می شود :
• حاصلخیزی زمین، حیوانات وحشی (شکار)، آب های قابل ماهیگیری، میوه جات و مواد غذائی دیگر که در طبیعت یافت می شوند.
• ثروت طبیعی مربوط به وسایل کار ازعوامل زیرین تشکیل می شود :
• سنگها، چوبها، رودخانه های قابل کشتیرانی، آبشارها، باد و قبل از همه، مواد اولیه (خام) برای تولید وسایل کار:
• چوب، املاح فلزات، ذغال، نفت و غیره.
*****
• منظور از شرایط حیات طبیعی جامعه عبارت از موادی است که انسان در طبیعت می یابد، بدون این که خود آنها را تولید کرده باشد.
• ما هرچه در تاریخ عقب تر می رویم، به همان اندازه وابستگی انسان به طبیعت خارج و مواد غذائی مربوط به ثروت طبیعی بیشتر می شود.
• انسان با توسعه نیروهای مولده، خود را بتدریج از سیطره شرایط طبیعی آزاد می سازد.
• ثروت طبیعی مربوط به وسایل کار نقش تعیین کننده ای در تسلط انسان برطبیعت بازی کرده است، بی آنکه انسان بتواند پیوند خود را با طبیعت بگسلد.
• انسان باید همواره روی عوامل طبیعی حساب کند و از قوانین طبیعی تبعیت نماید.
• وحدت انسان با طبیعت شرط ضرور حیات مادی جامعه است.
• وحدت انسان با طبیعت با رشد نیروهای مولده، توسعه و تحول می یابد.

شرط سوم
تراکم و رشد جمعیت

• «افراد انسانی در جامعه تولید می کنند.
• از این رو، تولید بطور اجتماعی (اجتماعا) معین گشته ی افراد ـ طبیعتا ـ نقطه آغازین است.
• شکارچیان و ماهیگیران منفرد که گاهی شکار می کنند و گه ماهی می گیرند و به نظر آدام اسمیت و ریکاردو اساس جامعه را تشکیل می دهند، محصول خیالبافی های بی پایه قرن هجدهم بوده اند و بس.»

• انسان ها همواره بصورت گروهی در گله ها، همبودهای اجتماعی، طوایف، قبایل، اقوام و ملل زندگی کرده اند.
• تعداد افراد آنها همواره متفاوت بوده و از رشد معینی بر خوردار بوده است.
• تولید و باز تولید حیات انسانی و اجتماعی نه تنها شامل تولید مواد غذائی و وسایل کار، بلکه علاوه بر آن شامل تولید مثل و ادامه نسل نیز می شود.
• افزایش جمعیت اهمیت بسزائی داشته است.
• «زیرا افزایش جمعیت موجب توسعه نیروی مولد کار می شود، تقسیم کار و ترکیب کار بیشتری را امکان پذیر می سازد.»

• درجه تأثیر تراکم و افزایش جمعیت در بالا رفتن میزان واقعی تولید، همواره به چند و چون نیروهای مولده و مناسبات تولیدی موجود در جامعه وابسته است.

• «تراکم جمعیت از این رو امری نسبی است.
• یک کشور بلحاظ جمعیت نامتراکم با وسایل ارتباط جمعی پیشرفته دارای تراکم جمعیتی بیشتری است، تا کشوری پرجمعیت با وسایل ارتباط جمعی عقب مانده.
• برای مثال تراکم جمعیتی دولتهای امریکای شمالی از تراکم جمعیتی هندوستان بیشتر است.»

توضیح بورژوائی جامعه و انسان بر مبنای شرایط طبیعی

• اگرچه هیچ تئوری اجتماعی و انسانی قادر به نادیده گرفتن شرایط طبیعی حیات اجتماعی نیست، ولی هرگز نمی توان تنها بر مبنای شرایط طبیعی، انسان، جامعه و تاریخ را درک کرد و توضیح داد.
• در فلسفه تاریخ و جامعه شناسی بارها تلاش به عمل آمده تا برمبنای شرایط طبیعی، ماهیت انسان و جامعه توضیح داده شود:

1
آنتروپولوژی فلسفی

• در آنتروپولوژی فلسفی ویژگی ها و نیازهای انسانی به مثابه ویژگی ها و نیازهای طبیعی درنظر گرفته می شوند و نه به مثابه ویژگی ها و نیازهای تاریخی.
• (مراجعه کنید به آنتروپولوژی)

2
سوسیال ـ داروینیسم

• در سوسیال ـ داروینیسم پدیده های بیولوژیکی جهان جانوران با تفسیر یکجانبه بر انسان و جامعه بشری انتقال داده می شوند.
• (مراجعه کنید به سوسیال ـ داروینیسم)

3
تئوری نژادی
• در تئوری نژادی ـ بمثابه ارتجاعی ترین گرایش ـ به ارزیابی انسان و جامعه بر مبنای خواص طبیعی ـ بیولوژیکی پرداخته می شود.
• (مراجعه کنید به تئوری نژادی)

4
مکتب جغرافیائی

• در مکتب جغرافیائی شرایط طبیعی خارجی تا درجه شرایط تعیین کننده توسعه اجتماعی ارتقا داده می شوند.
• (مراجعه کنید به مکتب جغرافیائی)

5
ژئوپولیتیک

• در ژئوپولیتیک ـ حتی ـ مسئولیت سیاست گسترش طلبانه امپریالیستی به گردن عوامل جغرافیائی انداخته می شود.
• (مراجعه کنید به ژئوپولیتیک)

6
تئوری های جمعیت

• در تئوری های جمعیت انسان و جامعه بنا بر تراکم و افزایش جمعیت توضیح داده می شود.
• (مراجعه کنید به آموزش جمعیت)

*****
• همه این نظریات، اقدامات و تشبثات یاوه و بی پایه بودن خود را نشان داده اند.
• ماتریالیسم تاریخی جایگاه و نقش شرایط طبیعی حیات جامعه را نشان داده و ثابت کرده است که خودویژگی حیات اجتماعی را نمی توان در شرایط طبیعی جستجو کرد.

• به قول مارکس، «انسان را می توانید بنا بر شعور، بنا بر مذهب، بنا بر هر چه که دلتان می خواهد، از حیوان متمایز کنید.
• خود انسان ها نیز به محض اینکه شروع به تولید مواد غذائی می کنند، به تمایز خود از جانوران آغاز می کنند و این گام آنها بوسیله سازمان جسمی آنها مشروط می شود.
• انسانها با تولید مواد غذائی خود ـ بطور غیر مستقیم ـ حیات مادی خود را تولید می کنند.»

شرط چهارم
شیوه تولید نعمات مادی


• شیوه تولید نعمات مادی شرط تعیین کننده حیات مادی جامعه بشری است.
• شیوه تولید نعمات مادی کلیه عوامل دیگر را به صورت سیستم واحدی در می آورد و اهمیت هر کدام از آنها را نشان می دهد.
• انسان ـ بر خلاف جانوران ـ با اعضای طبیعی خود بطور مستقیم و بی واسطه بر محیط پیرامون خود تأثیر نمی گذارد و هر آنچه را که در طبیعت می یابد، بطور ساده بر نمی دارد و مصرف نمی کند.
• «انسان خواص مکانیکی، فیزیکی و شیمیائی چیزها را به عنوان وسیله ای برای تأثیرگذاری هدفمند بر چیزهای دیگر مورد استفاده قرار می دهد.
• چیزهائی که کارگر به طور مستقیم تحت سلطه خود در می آورد، نه موضوع کار، بلکه وسایل کار هستند.»

• انسانها با تولید وسایل کار و با استفاده از آنها، نیروهای مولده خود را توسعه می دهند و در انطباق با آنها و در وابستگی به آنها مناسبات تولیدی خود را گسترش می دهند.
• شیوه تولید نعمات مادی بمثابه وحدت نیروهای مولده و مناسبات تولیدی ـ درتحلیل نهائی ـ عامل تعیین کننده روند حیات اجتماعی، سیاسی و معنوی انسانها ست.
• شیوه تولید نعمات مادی شرط تعیین کننده حیات مادی جامعه بشری است و بر مبنای آن است که می توان انسان و جامعه را توضیح داد، درک و تفهیم کرد.

• مراجعه کنید به ماتریالیسم دیالک تیکی و تاریخی، شیوه تولید، وجود اجتماعی.

پایان

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

سویمی (ماهی سیاه کوچک)

سویمی (ماهی سیاه کوچک)
لئو لیونی
برگردان میم حجری


• روزی روزگاری در گوشه دریاچه ای، یک دسته ماهی زندگی می کردند، یک دسته ماهی کوچولو.
• رنگ همه آنها سرخ بود، بجز یکی، که رنگش سیاه بود.

• فرق او با خواهران و برادرانش فقط در رنگ نبود.
• او می توانست تند تر از بقیه شنا کند.
• از اینرو او را سویمی (شناگر) می نامیدند.

• یک روز ماهی گنده ای نعره کشان وارد این گوشه دریاچه شد.

• ماهی گنده به تندی شنا می کرد، خشمگین و گرسنه بود و در یک چشم بهم زدن همه ماهی های کوچولو را بلعید.

• فقط سویمی توانست از دستش فرار کند.

• سویمی کوچولو، هراسزده، غمگین و تنها، خود را به دریا رساند، به دریای بزرگ و پهناور!

• دریا ....

• دریا پر بود از موجودات شگفت انگیز، موجوداتی که سویمی، در محل زندگی سابق خود، در آن گوشه دریاچه کوچک، هرگز ندیده بود.

• او از تماشای زیبائی های بیشمار دریا به وجد آمده بود، مثل یک ماهی که از بودن در آب به وجد می آید.
• البته او هم ماهی بود.
• ماهی بود و در آب بود، اگرچه که یک ماهی کوچولو بود.

• سویمی، اول از همه ستاره دریایی را دید.

• ستاره دریایی زیبا بود.
• انگار از جنس شیشه بود و مثل رنگین کمان با هزاران رنگ می درخشید.

• بعد چشمش به خرچنگ دریایی افتاد.

• خرچنگ، به بیل الکتریکی شباهت داشت، به بیل الکتریکی زنده و جاندار!

• بعد از آن، چشمش به ماهی های عجیب و غریب افتاد، که شناکنان از کنارش می گذشتند، منظم و آرام.

• مثل اینکه تن شان از نخ های نامرئی پوشیده شده بود.

• سویمی کوچولو از آنها کمی ترسید.

• اندکی بعد دوباره شادی به دلش برگشت و ترسش ریخت.

• از میان جنگلی زیبا و افسانه ای گذشت، از میان جنگلی از خزه ها و جلبک ها، که روی تخته سنگ های رنگارنگ روییده بودند.

• سویمی غرق تماشای جنگل بود، که به یک مارماهی برخورد.

• مارماهی به نظرش خیلی دراز آمد و وقتی خود را به هر جان کندنی، به کله مارماهی رساند، دیگر نتوانست دم او را ببیند.

• زیبائی دریا پایانی نداشت!

• شقایق های دریایی ـ توی آب ـ به نرمی اینسو و آنسو سر خم می کردند.

• به نخل های صورتی رنگ شباهت داشتند، که با وزش باد، به این سو و آن سو خم می شوند.

• هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان چشمش به یک دسته ماهی کوچولو افتاد که رنگ همه شان سرخ بود.

• سویمی نمی توانست به چشم هایش باور کند، یک دسته ماهی همانند خواهران و برادرانش!

• اگر به چشم خود ندیده بود، که چگونه ماهی گنده آنها را بلعیده، خیال می کرد که خودشان اند.

• با شادی داد زد :
• «بیایید برویم دریا. می خواهم زیبائی های دریا را نشان تان دهم.»

• ماهی های کوچولو گفتند:
• «نه. دریا خطر دارد. آنجا ماهی های گنده ما را می گیرند و می خورند. همان بهتر که اینجا بمانیم و خود را در لابلای سنگ ها پنهان کنیم.»

• سویمی به فکر فرو رفت.

• ناراحت بود، از اینکه می دید، که ماهی های سرخ کوچک نمی توانند وارد دریا شوند و زیبائی های آن را تماشا کنند.

• با خود گفت:
• «باید راهی پیدا کرد. باید چاره ای اندیشید.»

• و به فکر فرو رفت.
• فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، تا اینکه راه حلی یافت.

• با شادی داد زد:
• «یافتمش. یافتمش. مطمئن بودم که راه حلی هست.»

• چون ماهی های سرخ کوچک به او اعتماد داشتند، به عملی کردن نقشه او پرداختند.

• آنها به صورت حساب شده ای کنار هم قرار گرفتند و هر کس وظیفه معینی به عهده گرفت و بدین ترتیب از همه آنها ماهی سرخ بسیار بزرگی پدید آمد، ماهی سرخ غول آسائی از صدها ماهی سرخ کوچک، یک ماهی سرخ از صدها ماهی سرخ، یک ماهی سرخ غول آسا.

• ماهی غول آسا اما چشم نداشت.

• سویمی گفت:
• «من هم می شوم چشم!»

• و مثل یک چشم سیاه کوچک در کله ماهی سرخ غول آسا نشست.

• و آنگاه دسته ماهی های سرخ کوچک، همانند ماهی سرخ غول آسائی راهی دریا شد، راهی دریای پهناور و زیبا.

• دیگر هیچکس جرأت آزار آنها را نداشت.

• ماهی های گنده از دیدن آنها دچار هراس می شدند و پا به فرار می گذاشتند.

و هنوز هم که هنوز است، صدها ماهی سرخ کوچک به شکل یک ماهی سرخ غول آسا در دل دریا شنا می کنند و سویمی چشم بینای این ماهی غول آسا ست.

پایان

سخنی با خواننده:
ما قصه ها را مورد تحلیل قرار خواهیم داد.
در این حیص و بیص به همراه صاحبنظر نیاز داریم.
شما هم نظرات خود را پس از خواندن قصه با ما در میان بگذارید تا تحلیل ما تحلیل کلکتیف باشد.
میم حجری

مسئله اساسی فلسفه

آلفرد کوزینگ
برگردان شین میم شین


• مسئله اساسی فلسفه عبارت است از مسئله مربوط به رابطه ماده (طبیعت، وجود) و شعور (روح، تفکر).
• مسئله اساسی فلسفه عالی ترین مسئله فلسفه است.
• تقسیم و طبقه بندی سیستم ها و نگرش های فلسفی به دو جریان اصلی ماتریالیسم و ایدئالیسم و حل بنیادی کلیه مسائل مهم فلسفی، وابسته به پاسخی است که بدان داده می شود.

• مسئله اساسی فلسفه در فرم کم و بیش روشنی تمام تاریخ تفکر فلسفی را در برگرفته است، اگرچه این مسئله برای اولین بار از سوی ماتریالیسم دیالک تیکی، توسط انگلس، بطور صریح فرمولبندی شده است.

• درمقابل هم قرار دادن ماتریالیسم و ایدئالیسم، بصور مختلف از سوی فلاسفه نامداری از قبیل افلاطون، دمکریت، ارسطو، توماس فون اکوین، برکلی، هگل و فویرباخ صورت گرفته است.
• مبارزه جانبدارانه میان جریانات اصلی ماتریالیستی و ایدئالیستی فلسفه نیز دلالت بر این امر دارد.
• اگرچه در آثار برخی از فلاسفه، بخصوص در کتاب فویرباخ تحت عنوان «ماهیت مذهب» نطفه های طرح مسئله اساسی فلسفه به چشم می خورند، ولی فرمولبندی علمی و حل این مسئله، تنها در یک مرحله توسعه تفکر فلسفی صورت می گیرد که اصولا از حد فلسفه بورژوائی فراتر بوده است.
• پیش شرط تعیین کننده برای آن عبارت بود از توضیح ماتریالیستی حیات اجتماعی و توسعه مفهوم ماتریالیستی ـ دیالک تیکی «ماده»، که برخلاف مفهوم «ماده» در ماتریالیسم ماقبل مارکسیستی، شامل جامعه نیز می شود.

• ادرک فلسفی از واقعیت عینی در این مرحله، به درجه ای از عامیت دست یافته بود که در مقابل هم قرار دادن ماده و شعور را به دیسیونکسیون (یا این و یا آن) کامل مبدل می کرد.
• این اما شرطی است که بدون تحقق آن، فرمولبندی صریح مسئله اساسی فلسفه امکان پذیر نیست.
• تا زمانی که ماتریالیسم تحت عنوان ماده فقط فرم نمودین مشخص و معین جهان مادی، یعنی اتم ها، اجسام، مواد و یا طبیعت را می فهمید، در مقابل هم قرار دادن ماده و شعور هنوز نمی توانست دیسیونکسیون کامل باشد.
• زیرا هنوز عرصه هائی از جهان، مثلا نور، تشعشع بطورکلی و جامعه در خارج از حیطه مسئله اساسی فلسفه قرار می گرفتند.
• از این رو، تفکر فلسفی به توسعه درازمدتی نیاز داشت تا مسئله اساسی فلسفه ـ بمثابه عالی ترین مسئله فلسفه ـ بتواند شناخته و فرمولبندی شود.

• در فلسفه مارکسیستی ـ لنینیستی، فرمولبندی های مختلفی از مسئله اساسی فلسفه صورت گرفته اند که بلحاظ محتوا همترازند، اما از دقت و ظرافت متفاوتی برخوردارند.
• انگلس مسئله اساسی فلسفه را بمثابه مسئله رابطه میان تفکر و وجود و یا روح و طبیعت تعریف می کند.
• اما باید توجه داشت که این تعریف در چارچوب انتقاد از هگل و فویرباخ صورت می گیرد و انگلس مفاهیم «تفکر» و «وجود» رایج در آثار آنها را به کار می برد.
• وجود اینجا از سوی انگلس بمثابه وجود مادی، بمثابه واقعیت عینی و یا ماده بکار می رود.
• از آنجا که مفهوم «وجود» نامعین است، چون آن می تواند هم شامل حال پدیده های مادی و هم شامل حال پدیده های فکری باشد و از آنجا که مفهوم «تفکر» شامل حال همه پدیده های فکری (مثلا احساس و ادراک) نمی شود، دقیقتر خواهد بود، اگر ما در چارچوب مسئله اساسی فلسفه، ماده و شعور را در مقابل هم قرار دهیم.
• چون مفاهیم «ماده» و «شعور» جامعترین و فراگیرترین مقوله های فلسفی اند و نمی توانند از مفاهیم دیگری نشأت گرفته باشند، پس تنها از طریق مقابل هم قرار دادن آندو و از طریق توضیح رابطه متقابل آندو می توانند تعریف شوند.
• تاریخ تفکر فلسفی نشان می دهد که فقط دو راه حل برای مسئله اساسی فلسفه وجود دارد :
• یا ماده بر شعور مقدم قلمداد می شود و یا شعور بر ماده.

• از این رو ست که در تمام تاریخ فلسفه، فقط دو جریان اصلی و مستقل فلسفی، یعنی ماتریالیسم و ایدئالیسم، بوجود آمده است.

• دوئالیسم ، که ماده و شعور را دو جوهر مستقل و غیروابسته به یکدیگر می داند، از توضیح انطباق شعور با ماده (که خود را در شناخت جهان مادی بوسیله انسان و در کردوکار عملی او نشان می دهد) عاجز می ماند و برای توضیح این حقیقت امر دست بدامن فرضیه های من در آوردی می شود:
• دوئالیسم یا ادعا می کند که تنظیمگر این انطباق خدا ست (دکارت)، یا در زیر پرچم اوکی ژنالیسم، ادعا می کند که خدا در هر تغییر وارد عمل می شود و انطباق را بوجود می آورد (گولینچ) و یا دست بدامن هارمونی از قبل تعیین شده (لایب نیتس) می شود.

• ماتریالیسم ماقبل مارکسیستی در فرم های نمودین مختلف خود و در چارچوب امکانات تئوریکی خود، به مسئله اساسی فلسفه ـ اصولا ـ پاسخ درست می دهد و عناصر مهم یک راه حل علمی جامع برای آن را بوجود می آورد.
• این امر بخصوص در باره ماتریالیست های انگلیس و فرانسه و فویرباخ صادق است.
• آنها ماده را مقدم بر شعور می دانند و شعور را محصول جسم انسانی قلمداد می کنند و بنا بر محتوای آن شعور را انعکاس جهان مادی می دانند.
• اما نظرات آنها در باره طبیعت شعور و فونکسیون آن ساده و مکانیکی بوده و به سبب سطح نازل توسعه علوم طبیعی در آن زمان، هنوز نمی توانند به شناخت کیفیت خاص شعور نایل آیند.
• از آنجا که آنها قادر به درک ماتریالیستی زندگی اجتماعی نبوده اند و در این عرصه سرانجام در ایدئالیسم فرومی مانند، راه حل آنها برای مسئله اساسی فلسفه به عرصه معینی از واقعیت عینی، یعنی به طبیعت محدود می ماند.
• آنها بنا بر درک کلا غیردیالک تیکی و متافیزیکی خود، شعور را عمدتا به مثابه بازتاب منفعل می پندارند و تأثیر برگشتی فعال شعور بر جهان مادی را باندازه کافی در نظر نمی گیرند.

• ماتریالیسم دیالک تیکی و تاریخی در حل مسئله اساسی فلسفه راه درست ماتریالیسم ماقبل مارکسیستی را ادامه می دهد و در ضمن بر نقاط ضعف و عیوب آن غلبه می کند و برای اولین بار جامعترین، فراگیرترین، پیگیرترین و قاطعانه ترین پاسخ به مسئله اساسی فلسفه را ارائه می دهد.
• ماتریالیسم دیالک تیکی و تاریخی نیز همانند هر ماتریالیسم دیگر، ماده را بر شعور مقدم می داند، ولی در مغایرت با ماتریالیسم سابق، به این دریافت خود قناعت نمی کند، بلکه علاوه بر آن، خصلت دیالک تیکی رابطه متقابل ماده و شعور را مطرح می سازد:

1
• ماده قبل از شعور وجود دارد، زیرا ماده ابدی، مطلق، پایان ناپذیر و لایتناهی است.
• شعور، اما تنها در مرحله معینی از توسعه ماده پدید می آید و وجودش وابسته به شرایط معینی است.
• از این رو شعور فانی، مشروط و پایان پذیر است.

2
• شعور محصول ماده است، زیرا آن بمثابه خاصیت خاص ماده، برمبنای فونکسیون های معین ماده ی بدرجه عالی سازمان یافته، یعنی سلسله اعصاب مرکزی انسانی و بویژه مغز، بوجود می آید.

3
• خاصیت کیفی نوین شعور در توانائی آن به انعکاس جهان مادی بصور فکری است.
• از این رو شعور فاقد محتوای مستقل است.
• شعور هم بنا برمحتواهای (مضامین) مشخص خود (احساس ها، ادراکات، اندیشه ها) و هم بنا بر فرم های عام، که در قالب شان این مضامین شعوری مطرح می گردند (فرم ها و قوانین شناخت حسی و فرم ها و قوانین تفکر)، در تحلیل نهائی، انعکاس جهان مادی است.

4
• شعور بازتاب منفعل نیست.
• شعور بمعنی از آن خود کردن روحی فعال جهان مادی است.
• شعور دارای استقلال نسبی است که خود را در عوامل زیر نشان می دهد :
• در خود قانونمندی نسبی.
• در اپریوری (فونکسیونی) نسبی فرم های فکری و قوانین فکری.
• در توانائی اش تأثیرگذاری برگشتی بر جهان مادی.

*****

• شعور ببرکت استقلال نسبی اش می تواند بر مبنای قانونمندی های شناخته شده طبیعت و جامعه، آماج های عمل پراتیکی انسانها را تعیین کند و به ابزار نیرومندی برای تغییر جهان مبدل شد.

• در حل ماتریالیستی ـ دیالک تیکی مسئله اساسی فلسفه، رابطه ماده و شعور بطور همه جانبه تعیین می شود.
• یعنی رابطه زمانی، علی (علت و معلولی)، تاریخی ـ تکاملی (توسعه ای) و مضمونی و تأثیر متقابل آن.

• کلیه این جنبه های مسئله اساسی فلسفه در ماتریالیسم دیالک تیکی و تاریخی وحدتی ناگسستنی با هم تشکیل می دهند، وحدتی که شالوده مونیسم ماتریالیستی را تشکیل می دهد.
• آنها همدیگر را متقابلا مشروط می سازند و در کلیت (جمعیت) خود مسئله اساسی فلسفه را تشکیل می دهند.
• مسائل فلسفی دیگر بکمک مسئله اساسی فلسفه توسعه می یابند.
• پاسخ ماتریالیسم دیالک تیکی و تاریخی به مسئله اساسی فلسفه مبتنی است بر تجزیه و تحلیل فلسفی و تعمیم نتایج بنیادی علوم طبیعی، ستاره شناسی، زمین شناسی، فیزیک، شیمی، زیست شناسی، نویروفیزیولوژی، فیزیولوژی کردوکار عصبی عالی، علوم اجتماعی و تجارب عملی بشریت.
• پاسخ ماتریالیسم دیالک تیکی و تاریخی به مسئله اساسی فلسفه مبتنی است بر کل دانش بشری و لذا در سازگاری کامل با علوم مدرن قرار دارد.

حل ایدئالیستی مسئله اساسی فلسفه

• حل ایدئالیستی مسئله اساسی فلسفه، در کلیه انواع و اقسام آن، مبتنی است بر مقدم دانستن شعور بر ماده.
• حل ایدئالیستی مسئله اساسی فلسفه، یا شعور (که در واقع فقط بمثابه شعور انسانی برمبنای کردوکار عصبی عالی وجود دارد) را از مبنای آن جدا می کند، بدان جسمیت می بخشد، به ماهیت مندی مستقل مبدل می کند (مثلا خدا، فهم الهی، خرد الهی، ایده مطلق، شعور بطورکلی، جهان ایده ای) و سپس آن را مطلق می کند و به عنوان خالق بی آغاز جهان مادی مطرح می سازد و یا شعور انسانی را آنچنان مطلق می کند که گویا تنها چیز واقعا موجود است و کل جهان مادی محتوای آن را تشکیل می دهد.

• امکان وارونه کردن این چنینی رابطه ماده و شعور و توسعه و رواج فلسفه ایدئالیستی در بغرنجی روند شناخت نهفته است.
• هرگشتاور روند شناخت می تواند از پیوند کلی اش مجزا شود، استقلال کسب کند و مطلق گردد.
• این مهمترین ریشه معرفتی ـ نظری ایدئالیسم است.

• در جامعه طبقاتی، تحت تأثیر شرایط اجتماعی معینی، این امکان برای فلسفه ایدئالیستی به واقعیت بدل می گردد.

حل ایدئالیستی ـ عینی مسئله اساسی فلسفه

• ایدئالیسم عینی مبتنی است بر حلی از مسئله اساسی فلسفه که در آن تفکر ـ بمثابه یک کل و یا بمثابه فرم های فکری معینی ـ مطلق می شود.
• در ایدئالیسم عینی افلاطون، مفاهیم به جهان مستقل ایده ها متعلق قلمداد می شوند که گویا ابدی و تغییرناپذیرند و چیزها و پدیده های جهان مادی، بمثابه بازسازی های فانی و پرعیب و نقص این ایده های ابدی تلقی می شوند.
• در فلسفه هگل، برعکس، کل روند تفکر بشری از شالوده طبیعی اش منفصل می شود و به روند توسعه غول آسای «ایده مطلق» مبدل می شود، ایده مطلقی که بطور دیالک تیکی از مراحل توسعه مختلفی می گذرد، در طبیعت خود را تجسم (جسمیت) می بخشد و سرانجام در دانش انسانی (که در فلسفه هگل به عالی ترین درجه توسعه خود می رسد)، به خودشناسی نایل می آید.

حل ایدئالیستی ـ ذهنی مسئله اساسی فلسفه

• درحالیکه ایدئالیسم عینی شعور انسانی را از سوبژکت، منفصل می کند و بدان موجودیت عینی می بخشد، ایدئالیسم ذهنی شعور انسانی را مستقیما منشاء قرار می دهد و اغلب، با مطلق کردن شناخت حسی، بویژه احساس، جهان مادی را بمثابه مضامین شعور، بمثابه کمپلکس های (مجموعه های بغرنج) احساسی قلمداد می کند.
• برکلی ـ بنیانگذار ایدئالیسم ذهنی مدرن ـ این نکته را در فرمول زیر بیان می کند:
• «وجود عبارت است از ادراک شدن!»

حل پوزیتیویستی مسئله اساسی فلسفه

• نمایندگان دیگر ایدئالیسم ذهنی، بویژه پوزیتیویست ها، اغلب می کوشند تا پاسخ ایدئالیستی خود به مسئله اساسی فلسفه را از دیده ها پنهان کنند.
• آنها برای این کار، مضامین شعور را که گویا تشکیل دهنده جهان عینی اند، نه به عنوان کمپلکس های احساسی، بلکه به عنوان «عناصر جهانی» (ماخ)، «سلاسل حیاتی» (اوه ناریوس) و یا «گیگونومن ها» (چیهن) می نامند.

• نئوپوزیتیویست ها نیز بر این خط می رانند و از «واقعیات امور» (ویتگن اشتاین) و یا از «آنچه که هست» (اشلیک) سخن می گویند.

*****

• ایدئالیسم ذهنی در صورت پیگیربودن به سولیپسیسم منتهی می شود.
• (سولیپسیسم در واقع بمعنی فقط «من» خودم است.
• سولیپسیسم بیانگر نقطه نظر معرفتی ایدئالیسم ذهنی است:
• واقعیت عینی را فقط در «من» وجود دارد، فقط «من» (فردی) و حالات روانی «من» وجود واقعی دارند، جهان خارج تنها در تصور «من» وجود دارد. مترجم)

• بسیاری از ایدئالیست های ذهنی، برای نجات از این نتیجه نهائی ناگزیر، شعور انسانی را به درجه شعور ماورای فردی تعالی می بخشند، آنسان که ایدئالیسم ذهنی، اغلب، با عناصر ایدئالیسم عینی پیوند می یابد و در توسعه خود بدان مبدل می شود.

*****

• پاسخ به مسئله اساسی فلسفه یا به ماتریالیسم منجر می شود و یا به ایدئالیسم.
• در این میان، اگرچه تفاوت میان ایدئالیسم عینی و ذهنی اهمیت زیادی دارد، ولی با توجه به تضاد میان ماتریالیسم و ایدئالیسم اهمیت درجه دوم کسب می کند.
• جریان فلسفی ثالثی که نه ماتریالیسم باشد و نه ایدئالیسم، نمی تواند وجود داشته باشد.
• زیرا مسئله اساسی فلسفه، برخلاف ادعای تازه فلسفه بورژوائی، آلترناتیف سومی و یا دیگری را مجاز نمی دارد.

حل تومیستی مسئله اساسی فلسفه

• جریان فلسفی ئی که ادعای نه ماتریالیست بودن و نه ایدئالیست بودن دارد، در حال حاضر، رئالیسم تومیستی است.
• رئالیسم تومیستی هم با ماتریالیسم و هم با ایدئالیسم مخالفت می ورزد و ادعا می کند که موضع ثالثی را در این میان دارد.
• رئالیسم تومیستی ـ در واقع ـ نوع بغرنجی از ایدئالیسم عینی است.

• از دیدگاه رئالیسم تومیستی جهان مادی مستقل از شعور انسانی وجود دارد، ولی جهان مادی مستقل از روح الهی نمی تواند وجود داشته باشد.
• از دیدگاه تومیسم، جهان مادی اولا مخلوق خدا (یعنی روح محض) است، ثانیا همه چیزها تنها بنا بر نظم ناشی از ایده های فهم الهی وجود دارند، ایده هائی که تصاویر اولیه روحی چیزها را تشکیل می دهند.
• بدین طریق واقعیت عینی و یا جهان مادی ـ به تعبیری ـ میان دو نوع از عوامل روحی وجود دارد:
• میان فهم الهی و شعور انسانی و در تحلیل نهائی، واقعیت عینی خود دارای طبیعت روحی است.

• رئالیسم تومیستی روح الهی را مقدم بر ماده می داند و لذا نوعی از ایدئالیسم است.

اهمیت حل درست مسئله اساسی فلسفه

• پاسخ درست علمی به مسئله اساسی فلسفه برای حل مسائل فلسفی دیگر از اهمیت تعیین کننده برخوردار است.
• ولی آن فقط یک امر تئوریکی فلسفه نیست، بلکه برای کلیه علوم دیگر و برای زندگی عملی انسان ها، بویژه برای سیاست از اهمیت بزرگی برخوردار است.
• اگر علوم راه حل ماتریالیستی ـ دیالک تیکی مسئله اساسی فلسفه را مبنای کار خود قرار دهند، در جهت پژوهش واقعیت عینی (که در فرم های متنوع توسعه وجود دارد) حرکت خواهند کرد و مفاهیم، قوانین و تئوری های علمی را تصاویر (تقریبا معتبر) واقعیت عینی تلقی خواهند نمود.
• در سیاست عملی، با توجه به راه حل ماتریالیستی ـ دیالک تیکی مسئله اساسی فلسفه، ما دیگر مجاز نخواهیم بود، از اصول ابدی و یا آرزوهای ذهنی آغاز به کار کنیم، بلکه از مناسبات واقعی زندگی اجتماعی، از سطح توسعه نیروهای مولده و مناسبات تولیدی، از رابطه نیروهای طبقاتی، از قوانین عینی توسعه جامعه حرکت خواهیم کرد.

• مراجعه کنید به ماتریالیسم، ایدئالیسم، فلسفه.

پایان

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

جهان و جهان بینی فروغ فرخزاد (1)

فروغ فرخزاد (1313 ـ 1345) (1934 ـ 1966)
شین میم شین


گشت وگذاری در اسیر 1331 (1952)
شب و هوس

• در انتظار خوابم و صد افسوس
• خوابم به چشم باز نمی آید

• اندوهگین و غمزده می گویم
• شاید ز روی ناز نمی آید

*****

• چون سایه گشته، خواب و نمی افتد
• در دام های روشن چشمانم

• می خواند آن نهفته ی نامعلوم
• در ضربه های نبض پریشانم

*****

• مغروق این جوانی معصوم
• مغروق لحظه های فراموشی

• مغروق این سلام نوازشبار
• در بوسه و نگاه و همآغوشی

*****

• می خواهمش در این شب تنهایی
• با دیدگان گمشده در دیدار

• با درد، درد ساکت زیبایی
• سرشار، از تمامی خود سرشار

*****

• می خواهمش که بفشردم بر خویش
• بر خویش بفشرد من شیدا را

• بر هستی ام بپیچد و پیچد سخت
• آن بازوان گرم و توانا را

*****

• در لا بلای گردن و موهایم
• گردش کند نسیم نفس هایش

• نوشد، بنوشد که بپیوندم
• با رود تلخ خویش به دریایش

*****

• وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
• چون شعله های سرکش بازیگر

• در گیردم، به همهمه در گیرد
• خاکسترم بماند در بستر

*****

• در آسمان روشن چشمانش
• بینم ستاره های تمنا را

• در بوسه های پر شررش جویم
• لذات آتشین هوس ها را

*****

• می خواهمش دریغا، می خواهم
• می خواهمش به تیره، به تنهایی

• می خوانمش به گریه، به بی تابی
• می خوانمش به صبر و شکیبایی

*****

• لب تشنه می دود نگهم هر دم
• در حفره های شب، شب بی پایان

• او ـ آن پرنده ـ شاید می گرید
• بر بام یک ستاره سرگردان

تحلیل شعر
شب و هوس

حکم اول
• در انتظار خوابم و صد افسوس
• خوابم به چشم باز نمی آید

• شاعر در انتظار خواب است.
• انتظار یکی از مقولات مهم در آثار اکثر شعرای ایرانی است و باید مستقلا ریشه یابی و بررسی شود.
• انتظار ـ بطور کلی ـ نشانه انفعال است.
• انسان منتظر، منفعل و تماشاچی است، علیل است، به جوجه های مرغان شباهت دارد و تنها کاری که می تواند کرد، منقار گشودن و به انتظار نشستن است و بس.
• مقوله انتظار، انعکاس ایستائی، رکود و رخوت جامعه فئودالی است.
• شاعر برای اینکه خوابش ببرد، کاری جز انتظار نمی داند، کاری که ـ در واقع ـ کار نیست.
• میان شاعر و خواب ـ بلحاظ فلسفی ـ رابطه اوبژکت و سوبژکت برقرار شده است.
• شاعر تا حد اشیاء تقلیل یافته است، هیچکاره است.
• همه کاره و فعال خواب است و می تواند ـ اگر دلش خواست ـ بیاید و یا نیاید.
• تأثیر آموزشی منفی شعر در شعور جامعه را نباید دست کم گرفت.
• همین بیت، خود دیالک تیک بد آموزی است :
• هم نتیجه ی بدآموزی است و هم نتیجه اش بدآموزی است.
• این بیت علت و معلول بدآموزی است.
• برای نشان دادن نقش تخریبی شعر فئودالی می توان از مفهوم واکنش زنجیری استفاده کرد.
• شعر ـ بی شباهت به فرم های هنری دیگر ـ سینه به سینه، نسل به نسل منتقل می شود و تأثیر مخرب و شعور ستیز خویش را مثل بیماری ژنتیکی اشاعه می دهد.
• نه خود شاعر از زهری که در ضمیر خواننده می ریزد، خبر دارد و نه خواننده از زهریت زهر شیرینی با خبر است که داوطلبانه سر می کشد.

حکم دوم
• اندوهگین و غمزده می گویم
• شاید ز روی ناز نمی آید

• شاعر اکنون به خیالبافی روی آورده و برای نیامدن سوبژکت خود مختار (خواب) دلیل سوبژکتیف (ذهنی) می تراشد.
• این تنها کاری است که انسان جامعه فئودالی می تواند انجام دهد.
• شاعر نمی داند که دچار وارونه بینی شده است.
• او دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت را، دیالک تیک خواب و انسان را وارونه کرده است.
• در واقع، این خواب است که اوبژکت است، نه انسان.
• شاعر فاعلیت (سوبژکتیویته) خواب را چنان مطلق می کند، که آن تشخص کسب می کند، انسانواره می شود، عشوه می ریزد و ناز می کند.

حکم سوم
• چون سایه گشته خواب و نمی افتد
• در دام های روشن چشمانم

• خواب اکنون از چنان خود مختاری ئی برخوردار شده که می تواند ـ در آن واحد ـ حقیقی و مجازی باشد، صید باشد و سایه صید.
• شاعر ـ در واقع ـ دیالک تیک فرم و محتوا را به شکل دیالک تیک چشم و خواب و دیالک تیک دام و صید بسط و تعمیم می دهد.
• به دام افکندن سایه ی صید امری محال است.
• شاعر نمی تواند بخوابد و نباید هم بتواند بخوابد.
• فروغ موقع سرودن این شعر دخترکی هفده ساله است.
• عظمت و نبوغ او را از همین شعر نخستین او می توان حدس زد و به توان تفکر انتزاعی این بی همتای زود از دست رفته پی برد.
• اما علت بی خوابی شاعر چیز دیگری است:

حکم چهارم
• می خواند آن نهفته نامعلوم
• در ضربه های نبض پریشانم

• در ضربه های نبض پریشان شاعر، نهفته نامعلومی می خواند و دلیل فرار خواب همین خوانش لاینقطع نیروی نهفته نامعلوم است.

حکم پنجم
• مغروق این جوانی معصوم
• مغروق لحظه های فراموشی

• مغروق این سلام نوازشبار
• در بوسه و نگاه و همآغوشی

• فروغ هفده ساله از بلوغ احساسی یک انسان هفتاد ساله برخوردار است.
• تصور این بلوغ عاطفی ـ حتی ـ بسیار دشوار است.
• دیالک تیک غریزه و عقل در کار مدام است.
• نیاز غریزی دستبند و دهنبند بر عقل بیدار و بیدارگر زده و به گوشه ای تبعیدش کرده است.
• عقل انسان هفده ساله مگر چه توش و توانی در برابر غول خروشان غریزه دارد!

حکم ششم
• می خواهمش در این شب تنهایی
• با دیدگان گمشده در دیدار

• با درد، درد ساکت زیبایی
• سرشار، از تمامی خود سرشار

• اکنون خواننده متوجه می شود که دیالک تیک علت و معلولی به نام دیالک تیک خواهش و بی خوابی در کار است.
• خواهش است که خواب را از خانه چشم می راند و خواب آواره ـ در واقع ـ کاره ای نیست.
• خواهش اما ـ در واقع ـ خود دیالک تیک علت و معلول است.
• خواهش ـ از سوئی ـ علت بی خوابی و انتظار و بی قراری است و از سوی دیگر، معلول تنهائی است.
• مقوله تنهائی نیز یکی از مهمترین مقولات ادبی در شعر ایرانی است.
• یکی از پایه ای ترین علل تنهائی انسان ها سطح نازل توسعه نیروهای مولده جامعه است.
• بیکاری و علافی انسان را تنها می کند، تنها به معنی واقعی کلمه.
• بیکاری انسان را از ماهیت انسانی اش تهی می کند.
• بیکاری از انسان پوسته ای توخالی باقی می گذارد، پوسته ای به درد نخور، بسان پوستواره ای از ماری در کویری.
• انسان بیکار محروم از امکانات تولید مادی و معنوی، احساس پوچی می کند، چون نمی تواند خود را، ماهیت خود را، استعداد و توانائی های واقعی خود را در آئینه محصول کار خویش باز بیند.
• بیکاری پیوندهای اجتماعی انسان را پاره می کند، انسان را منزوی، تنها و بیکس می کند.
• بیکاری امکان تماس با همنوعان را از بین می برد، دیالک تیک فرد و جامعه را تار و مار و تخریب می کند.
• انسان بیکار از قدرت شناخت ـ رفته رفته ـ تهی می شود، از خودشناسی و جامعه شناسی تهی می شود، گیج و منگ و سردرگم می گردد.
• پناه بردن به غریزه ـ در لحظات پوچی و بیکاری و بیهودگی ـ راه گریزی است که طبیعت در اختیار انسان بیکار علاف می گذارد.
• غریزه ـ حداقل برای مدتی معین ـ عقل را از میدان بدر می راند و انسان بیکاره را ـ حداقل برای لحظه ای ـ از شرش آزاد می سازد.
• غریزه ـ به نحوی از انحاء ـ کار مواد مخدر را انجام می دهد.
• یکی از علل وفور مقوله «می» در شعر ایرانی نیز باید از همین پدیده سرچشمه گرفته باشد.
• انسان بیکار برای گریز از تنهائی و خلأ، به فانتزی و خیال و خود فریبی پناه می برد، با هزاران ترفند «عشق می ورزد»، عشقی که در واقع، دام فریبی برای گریز از بیکاری و عواقب مخرب آن است.
• برخلاف ادعای فروید، هنر از نیازهای جنسی سرچشمه نمی گیرد، بلکه جانشینی برای کار مولد مادی است.
• جانشینی جدی و محتوامند و معنامند برای بیکاری مادی.
• شعر سرودن ـ برای مثال ـ جای خالی کار مولد مادی را پر می کند.
• شاعر شیفته محصول کار فکری خویش است.
• در آئینه شعرش ماهیت خود را باز می یابد، به خلاقیت خود وقوف حاصل می کند و با قرائت خستگی ناپذیر شعرش برای دیگران، از معنامندی بود خود دفاع می کند.
• هنر اما به تنهائی جوابگوی خلأ کار مولد مادی نیست.
• از این رو ست، که هنرمندان اغلب به مکملی از قبیل سکس و الکل و مواد مخدر پناه می برند.
• شاید بتوان گفت که برای کار مولد مادی آلترناتیوی وجود ندارد.
• انسان انگل، نمی تواند ـ به معنی حقیقی کلمه ـ انسان تلقی شود، سعادتمند که جای خود دارد.
• فروغ هفده ساله در این شعر، انسانی است که خلأ بیکاری مادی را با شعر و هوس و عشق و سیگار و می پر می کند و علیرغم اینها همه، تنها می ماند.
• حتی اگر مرد خیالی و آرزوئی بیاید، درد تنهائی او را چاره نتواند کرد، درد بیکاری را، مادر دردهای جوامع طبقاتی را فقط با گذار تمام ارضی از ماقبل تاریخ به تاریخ (کمونیسم) می توان چاره کرد.
• اینکه دختر و یا پسر هفده ساله ای اسیر غریزه کور خواهش باشد، پدیده ای طبیعی و مأنوس است.
• اما ....

حکم هفتم
• می خواهمش که بفشردم بر خویش
• بر خویش بفشرد من شیدا را

• بر هستی ام بپیچد و پیچد سخت
• آن بازوان گرم و توانا را

• غیرطبیعی و نامأنوس همین طرز بیان خواهش زنانه است، در جامعه قرون وسطائی، در جامعه مذهبی ـ سنتی عقب مانده که در کلاف پیچ در پیچی از ریا و تزویر و دروغ و ظاهرسازی دست و پا می زند.
• فروغ را ـ از این نقطه نظر ـ می توان پیشاهنگ جنبش 68 در اروپا محسوب داشت (این شعر در سال 1952 سروده شده است).
• سیمون دوبوار هنوز سالها بعد با تئوری های چپ اندر قیچی غلط غلوط سطحی اش شهره جهان خواهد شد.

• طغیان علیه وضع موجود را بهتر از فروغ نمی توان نمایندگی کرد :
• شورش بی پروا و پشت پا زدن به هر چیز عقب مانده عتیقی که ریشه هزاران ساله دارد.
• قد بر افراشتن، بسان اسپارتاکوس و روزا لوکزامبورگ، به هم ریختن هرآنچه که مقوله لایزال انسان را ـ به بهانه های گونه گون ـ شقه شقه می کند و اعلام برابری انسان ها ـ بی اعتنا به جنسیت و غیره ـ در مناره های بلند روشنگری!

حکم هشتم
• در لا بلای گردن و موهایم
• گردش کند نسیم نفس هایش

• نوشد، بنوشد که بپیوندم
• با رود تلخ خویش به دریایش

• فروغ هفده ساله ـ علیرغم شورش و خیزش غول آسایش ـ هنوز فروغ واقعی و بالغ و بالنده نیست.
• فروغ میان خود و یار گمشده رابطه اوبژکت ـ سوبژکت برقرار می کند، خود را مثل زن سنتی تا درجه چیزها تنزل می دهد و در بهترین حالت، با رود تلخش به دریای او پیوستن می خواهد.
• اینکه زن منکوب و مطرود در جامعه فئودالی ـ بنده داری خود را حداقل صاحب رودی تلقی کند، گامی بزرگ به پیش است، ولی این طرز تفکر هنوز مهر عقب ماندگی فئودالی ـ سنتی را بر پیشانی خویش دارد.
• طغیان آغاز شده است و سدها باید یکی پس از دیگری در هم شکسته شوند.
• خطه خجسته آزادی و استقلال فردی و اجتماعی را باید سنگر به سنگر تسخیر کرد و فروغ با اولین شعرش، قدم در راه نبرد رهائی بخش می نهد.

حکم نهم
• وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
• چون شعله های سرکش بازیگر

• در گیردم، به همهمه در گیرد
• خاکسترم بماند در بستر

• از سراپای این حکم، اوبژکت وارگی می چکد، هیچوارگی در مقابل آلترناتیو کشکی، مجازی و موقت، برای رهائی از چنگ تنهائی.
• راه خروج از بحران را فروغ هفده ساله در خاکستر گشتن خویش می جوید، در سوختن به آتش غریزه.
• این حکم حاوی خودستیزی و خردستیزی همزمان است.

حکم دهم
• در آسمان روشن چشمانش
• بینم ستاره های تمنا را

• در بوسه های پر شررش جویم
• لذات آتشین هوس ها را

• من شاعر هنوز به تمامت بود خود واقف نیست.
• من شاعر حلال مشکلات خود را در بیگانه می جوید، بیگانه ای که به جادوی غریزه به دام می افتد و خود هزاران بند مادی و معنوی دیگر به پای دارد.
• غلبه بر تنهائی از معبر دیالک تیک خود شناسی و جامعه شناسی می گذرد و فروغ دیر یا زود بدان دست خواهد یافت.
• خواهیم دید.

حکم یازدهم
• می خواهمش دریغا، می خواهم
• می خواهمش به تیره، به تنهایی

• می خوانمش به گریه، به بی تابی
• می خوانمش به صبر و شکیبایی

• این همان خواهش غریزی است که به تریاک صبر و شکیبائی سرشته است.
• صبر یکی دیگر از مقولات ادبی و فلسفی مهم در ادبیات و فلسفه کشور ما ست، که باید مستقلا بررسی شود.
• صبر خود دیالک تیک انفعال و کوشائی است، صبر هم به معنی تسلیم و رضا ست و هم به معنی مقاومت، پیکار و ایثار و امید است.

حکم دوازدهم
• لب تشنه می دود نگهم هر دم
• در حفره های شب، شب بی پایان

• او ـ آن پرنده ـ شاید می گرید
• بر بام یک ستاره سرگردان

• این آخر و عاقبت انتظار آلوده به انفعال است.
• ناکامی و تنهائی!

پایان

مشاجره بر سر ماتریالیسم

مانفرد بور
برگردان شین میم شین

• مشاجره بر سر ماتریالیسم به چالشی اطلاق می شود که در اجلاس طبیعت پژوهان در شهر گوتینگن آلمان در سال (1854) و بعد میان طبیعت پژوهان ایدئالیست و ماتریالیست بر سر منشاء انسان در می گیرد.
• نمایندگان اصلی دو جناح، عبارت بودند از فیزیولوگی به نام واگنر و جانورشناسی به نام فوگت.

• (فیزیولوژی به علم روندها و فونکسیون های حیاتی در اندام موجودات زنده اطلاق می شود. مترجم)

• واگنر از آموزش مذهبی مربوط به خلق آدم و حوا، بمثابه منشاء انسان دفاع می کند و بر امکان و ضرورت انطباق طبیعت پژوهی با انجیل تأکید می ورزد.
• فوگت بر ضد این طرز تفکر وارد صحنه می شود.
• او ردیه خود را تحت عنوان «ایمان کورکورانه و علم» (1854) منتشر می سازد.
• ماتریالیسم ستیزی بلافاصله نشان می دهد که دیگر نمی توان با استدلال های تئولوژیکی به جنگ ماتریالیسم فلسفی رفت.
• رونق علوم طبیعی (شوان، لیبیگ، اشلایدن، مایر، هلم هولتس) و تکنیک (فن) چنان غول آسا بود و میزان دلایل مبتنی بر صحت جهان نگری ماتریالیستی چنان عظیم بود که مخالفین مجبور شدند، دنبال وسایل فلسفی مبارزه بر ضد ماتریالیسم بگردند.

• وظیفه مبارزه بر ضد ماتریالیسم، با توسل به استدلال فلسفی ـ به جای استدلال تئولوژیکی و از طریق تفسیر و توجیه فاکت های جدید مکشوفه از سوی علوم طبیعی ـ را در سال های شصت و هفتاد قرن نوزدهم تا پایان قرن ـ قبل از همه ـ نئوکانتیانیسم به عهده گرفت.

• نئوکانتیانیسم وظیفه اصلی خود را جلوگیری از ترویج سریع ماتریالیسم در اواسط قرن نوزدهم و مبارزه بر ضد آن می دانست.

• مراجعه کنید به ماتریالیسم، نئوکانتیانیسم.
پایان

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

اینک گریزِ شب

به امیدِ روز
خدامراد فولادی
24 خرداد 1388


آری شب است و دیوِ شب از مستی و جنون،
فریاد می کشد.

قیرِ مذابِ شب
هر قطره نور را
در کامِ خود
به خدعه و بیداد می کشد.

این گزمة فریب
گلهای رُسته به امّیدِ روز را
با چکمة سیاه
بر خاک می کشد.

دستش بریده باد!
آتش به خرمنِ
سرو و گل و تاک می‌کشد.

ویران نمی شود اما،
سبزِ صبورِ باغ،
تا سرو و بید هست؛
تا سوری و صنوبر و یاسِ سپید هست؛
آری امید هست.

از پشتِ پنجره نوری سپید و گرم
سر می کشد درون.

خورشید سر زده از قلة بلند؛
شب می گریزد از این شهر پر تپش.

چشمانِ شهر
بیدار و پر امید،
می نگرد بر سپیدِ روز.

اینک گریزِ شب،
اینک سرودِ روز،
اینک درودِ شهر!

اینک صدای پای غزالانِ خوش خرام
تفسیرِ روشنِ فردای سبز فام
آینده ای به کام

پایان

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

تحلیل واره ای بر شعر بنی آدم اعضای یکدیگر اند

به قلم شین میم شین


بنی آدم اعضای یکدیگر اند
• که در آفرینش، زیک گوهر اند

• چو عضوی به درد آورد روزگار
• دگر عضوها را نماند قرار

• تو کز محنت دیگران بی غمی
• نشاید، که نامت، نهند آدمی.

*****

حکم اول
بنی آدم اعضای یکدیگرند

• کمتر کسی در ایران ـ چه بیسواد و چه باسواد ـ یافت می شود، که این مصرع جاوید سعدی را از حفظ نداند.
• ولی شگفتا که کمتر کسی یافت می شود که معنی ژرف آن را بفهمد.
• حتی گروهی از صاحب نظران دانشگاهی (که عمدتا پایگاه طبقاتی فئودالی دارند و زاده شدن در خانواده انگل ـ چه بسا ـ کوری و کوته بینی بدنبال می آورد) به «تصحیح» آن دست زده اند و کلمه « یکدیگر» را با کلمات « یک پیکر» جایگزین کرده اند.

• سعدی در این حکم، دیالک تیک جزء و کل را نخست به شکل دیالک تیک فرد و بشریت بسط و تعمیم می دهد و سپس بمثابه دیالک تیک عضو و اندام.
• او از پیوند طراز نوین میان انسانها سخن می گوید.
• واژه ها مثل موم در دستان ورزیده حکیم قرون وسطی فرم می گیرند و معانی ژرف مورد نظر او را در اختیار خواننده می گذارند.
• منظور سعدی از اعضای یکدیگر بودن انسانها تصریح پیوند ارگانیک آنها ست.
• پیوند ارگانیک، با همه پیوندهای دیگر تفاوت اساسی دارد.
• در پیوند ارگانیک، کوچکترین تغییر و تأثیر بر عضوی در اعضای دیگر و در کل ارگانیسم بازتاب می یابد.

• با فرود آمدن ضربه شلاقی بر کف پا، همه اعضا و جوارح اندام (ارگانیسم) به درد می آیند، این را حتی جلادان بی مغز دخمه های شکنجه و آزار می دانستند و می دانند.

• سعدی از رابطه ارگانیک میان بنی نوع بشر سخن می گوید.

• به قول هگل، از نوعیت انسان.
• سعدی از مفهوم «نوعی» بودن مقوله «انسان» سخن می گوید.

• باور به نوعیت انسان، به معنی اصل قرار دادن انسان است، به معنی معیار معیارها دانستن انسان، به معنی غیرقابل انکار و بی چون و چرا بودن عزت انسانی، به معنی برابری همه انسانها، صرفنظر از نژاد، زبان، ملیت، مذهب، طبقه، طرز تفکر و غیره است.

• این شعر، استثنائی ترین شعری است که سعدی در تمام عمرش سروده است.
• محتوای این شعر به عصر جدید تعلق دارد و نه به دوران فئودالیسم.
• در این شعر غول آسا، سعدی بالقوه تن می افرازد، سعدی فردا، سعدی ئی که هنوز زاده نشده است و برای زاده شدنش باید تا روز تولد نیمایوشیج، سیاوش کسرائی و به آذین صبر کرد.
• از این شعر بی همانند و ژرف می توان به عظمت نبوغ شیخ شیراز پی برد.
• کینه و نفرت ارتجاع نسبت به دیالک تیسین بی چون و چرای قرون وسطی بی دلیل نیست.
• فاشیسم آلمان هم تمام کینه و نفرت بربرانه اش را نثار هگل و مارکس و انگلس کرده بود.
• کسانی که کتب نژاد پرستانی از قبیل نیچه را به درجه کتب درسی ارتقا می دادند و مشاورت از نزدیک و دور خردستیزان اگزیستانسیالیستی از قبیل هایدگر و یاسپرس را گرامی می داشتند، نمی توانستند با دیالک تیک میانه خوبی داشته باشند.
• چرا که دیالک تیک و خرد و خود مختاری انسان ها همواره دست در دست و شانه به شانه هم رفته اند و خواهند رفت.

• سعدی برای این ادعای خود دلیل دارد.
• این کار همیشگی سعدی است.
• او بلافاصله بعد از اظهار نظر به استدلال و اثبات ادعای خویش کمر می بندد.

دلیل اول
که در آفرینش، ز یک گوهرند

• سعدی در این حکم، وحدت مادی هستی را بر زبان می آورد.
• اگر مارکس هم برای اثبات پیوند ارگانیک انسانها و برابری بی چون و چرای آنها دلیل می آورد، همین نظر سعدی را کم و بیش نمایندگی می کرد.
• سعدی «یک گوهری» بنی آدم را بر مبنای قصه آفرینش آدم از خاک استدلال و اثبات می کند.
• امروز تز «یک گوهری» همه چیزهای هستی، از جماد و نبات و جانور و انسان و کائنات، یک حقیقت علمی اثبات شده است و در فلسفه علمی تحت عنوان «وحدت مادی جهان» فرمولبندی می شود.

• وحدت مادی جهان حاکی از آن است که جهان بر پیوند متقابل وحدتمندی استوار است و در آن، هرآنچه که هست، فرم توسعه و نتیجه توسعه ماده ای است که در زمان و مکان در حرکت و جنبش است.

• سعدی اما با تأکید بر «یک گوهری بنی آدم» خود را در چنگ تناقضی دست و پاگیر گرفتار می سازد.
• احسان طبری هم به تناقضمندی فلسفه سعدی اشاره کرده است.
• ولی این تناقض، تناقضی از قماشی دیگر و بعدی دیگر است.
• این تناقض به معنی نفی مطلق تئوری اجتماعی (فلسفه تاریخ) سعدی است.

• اگر انسان، از یک گوهر واحد است، دیگر نمی توان دلیلی بر صحت «تئوری گوهر و بنیاد» سرهم بندی کرد.
• اگر سعدی واقعا به گوهر واحد انسانی باور داشته باشد، دیگر نخواهد توانست صدور حکم اعدام را در حق راهزنان و کودکانشان، به بهانه بد بنیادی و تربیت ناپذیری، بطور تئوریک توجیه کند و باید به اکتسابی و اجتماعی بودن عادات و رفتار انسانها تمکین کند.

• پذیرش اصل یک گوهری انسانها جزم های اسلامی ـ خرافی و حتی «تئوری فقر و ثروت»، «دوئالیسم خیر و شر» و توجیه تئولوژیکی اختلافات طبقاتی در جامعه را درهم خواهد ریخت و بی اعتبار خواهد کرد.

• اگر همه انسانها بنیاد و گوهر مادی واحدی دارند، دیگر دلیلی بر تمرکز ثروت در دست تعداد انگشت شماری از برگزیدگان «نیک بنیاد» دردانه الهی و فقر و فاقه توده های عظیم «بد بنیاد» خدا خواسته وجود نخواهد داشت.

• در آن صورت خدا نخواهد توانست، گوهر واحد انسان را دو باره دو شقه کند و از آن گوهر بد و خوب بسازد.
• چنین کاری به معنی دو گوهری بنی آدم خواهد بود و مونیسم فلسفی سعدی را به دوئالیسم مبدل خواهد ساخت.
• از این رو می توان گفت که این شعر سعدی، یک شعر تصادفی است و سعدی به احتمال قوی پس از سرودنش پشیمان شده است.
• سعدی واقعی با محتوای معنوی این شعر بیگانه است.
• این شعر می توانست به نیمایوشیج، سیاوش کسرائی و به آذین متعلق باشد و نه حتی به شهریار و امثالهم.

دلیل دوم
چو عضوی به درد آورد روزگار
• دگر عضوها را نماند قرار

• سعدی برای اثبات حکم «بنی آدم اعضای یکدیگرند» به توضیح نوع پیوند بنی آدم می پردازد و همانطور که اشاره شد، به پیوند ارگانیک آنها اشاره می کند.

• او دلیل اعضای یکدیگر بودن انسانها را در خصلت ارگانیک پیوند آنها با یکدیگر می داند و ضمنا منظور خود را از مفهوم «اعضای یکدیگر بودن انسانها» از صراحت علمی ـ بیولوژیکی ـ دیالک تیکی می گذراند.

نتیجه نهائی
تو کز محنت دیگران بی غمی
• نشاید، که نامت، نهند آدمی.

• نتیجه نهائی حاصل از احکام و دلایل ارائه شده را سعدی بمثابه پتکی به خشم بر مغز خفته پادشاه ستمگر می کوبد و حتی انسانیت ملک ستمگر انسان ستیز را زیر علامت سؤال قرار می دهد.

• در دیالک تیک عضو و اندام، عضو باید بطور قانونمند از محنت اعضای دیگر احساس محنت کند.

• کسی که از محنت و آزار دیگران محنت نمی برد، نمی تواند در دیالک تیک عضو و اندام، در دیالک تیک فرد و بشریت حضور داشته باشد و بدلیل نداشتن رابطه ارگانیک با اندام (بشریت) نمی تواند انسان نامیده شود.

• این هومانیسم ژرف بی چون و چرا ست، آنهم صدها سال قبل از خروج خجسته بشریت از ظلمات ضد انسانی قرون وسطی.

پایان
گلستان با ب اول، ص 29.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

رویزیونیسم

ادوارد برنشتاین (1850 ـ 1932)
تئوریسین و سیاستمدار آلمانی
مؤسس رویزیونیسم نظری در مارکسیسم
مؤلف مقالاتی تحت عنوان «مسائل سوسیالیسم» (1896 ـ 1898)
و «پیش شرط های سوسیالیسم و وظایف سوسیال ـ دموکراسی» (1899)
برنشتاین ماتریالیسم و دیالک تیک را متافیزیکی و غیرعلمی نامید و رد کرد.
وظیفه فلسفه سوسیال ـ دموکراسی باید غلبه بر ماتریالیسم دیالک تیکی باشد
و کانتیانیسم را به جای آن بگذارد.
شعار: «کانت بر ضد چاپلوسی»
برنشتاین تئوری های زیرین مارکس را نیز رد کرد:
تئوری ارزش کار
تئوری اضافه ارزش
تز قطب بندی، ذلت و فروپاشی
انقلاب پرولتری
برنشتاین به جای انقلاب، رفرم را پیشنهاد کرد، به جای آماج، راه را مطلق کرد
و دموکراسی را بمثابه وسیله و هدف همزمان قلمداد کرد.

ولفگانگ شوهاردت

برگردان شین میم شین

• رویزیونیسم عبارت است از سیستم تجدید نظر در مارکسیسم (و یا در مارکسیسم ـ لنینیسم) که به بهانه بهسازی، تکمیل، توسعه و نوسازی آن صورت می گیرد.
• اما هدف اصلی رویزیونیسم عبارت است از حذف دیالک تیک ماتریالیستی و از بین بردن ماهیت انقلابی مارکسیسم مبنی بر تحول بنیادی جامعه و جایگزینی آنها با تئوری های فلسفی، تاریخی، اقتصادی و سیاسی مختلف بورژوائی.

• رویزیونیسم یک ایدئولوژی بورژوائی است و هدفش بگور سپردن روح انقلابی و ابتکار عمل طبقه کارگر و متحدین او در مبارزه بر ضد امپریالیسم و جنگ و به نفع صلح، دموکراسی، رهائی ملی و سوسیالیسم است.

• رویزیونیسم ـ بلحاظ ریشه های طبقاتی ـ محصول نفوذ بورژوازی انحصاری بر طبقه کارگر و جنبش کارگری است.
• حاملین رویزیونیسم عبارتند از اقشار و گروه های خرده بورژوائی و بخش هائی از طبقه کارگر که بوسیله امپریالیسم به فساد کشیده شده اند و به اریستوکراسی کارگری و بوروکراسی کارگری تعلق دارند.
• اینها پایگاه اجتماعی خاص رویزیونیسم را تشکیل می دهند.

• ورود بالنسبه همزمان رویزیونیسم به صحنه در کشورهای امپریالیستی، بیانگر ایدئولوژیکی این حقیقت امر است که ایده های اوپورتونیستی در خور نیز در هیئت رویزیونیسم «روی خط واحدی به پیش می تازند.»

• رویزیونیسم بمثابه یک پدیده بین المللی وارد صحنه می شود.
• پیدایش رویزیونیسم با پیدایش امپریالیسم پیوند ناگسستنی دارد.
• پیروزی مارکسیسم در جنبش بین المللی کارگری و رشد گسترده آن در نیمه دوم قرن نوزدهم بورژوازی را بر آن می دارد که در مبارزه بر ضد ایدئولوژی و سیاست انقلابی طبقه کارگر به متدهای جدیدی توسل جوید.
• بورژوازی از آن به بعد، می کوشد که طبقه کارگر را از درون، یعنی در زمینه عام مارکسیسم «نرم کند.»
• دیالک تیک مبارزه طبقاتی میان پرولتاریا و بورژوازی سبب می شود که لیبرالیسم در حال انحلال در هیئت رویزیونیسم از نو احیا شود.
• این حقیقت امر در آثار ادوارد برنشتاین ـ بنیانگذار رویزیونیسم ـ آشکار می گردد.
• برنشتاین به یکی از رهبران جناح اوپورتونیستی سوسیال ـ دموکراسی آلمان و بین الملل دوم بدل می شود.
• همانطور که لنین در مقاله ای تحت عنوان «مارکسیسم و رویزیونیسم» خاطرنشان می شود، برنشتاین می کوشد تا کلیه اصول مارکسیسم در فلسفه، اقتصاد سیاسی و آموزش سوسیالیسم علمی را مورد تجدید نظر قرار دهد و به جای آنها یاوه های بورژوازی لیبرال را بنشاند.

1
برنشتاین در فلسفه

• برنشتاین در فلسفه با شعار نئوکانتیستی تحت عنوان «برگشت به کانت!» به میدان می آید و موضع ماتریالیستی قاطع و پیگیر را کهنه قلمداد می کند.
• او اصل «توسعه دیالک تیکی» را رد می کند و بر ضد آن به مبارزه می پردازد.
• او به جای اصل «توسعه دیالک تیکی»، اوولوسیونیسم سطحی را می نشاند.

• (اوولوسیونیسم به آموزش متافیزیکی (غیردیالک تیکی) توسعه اطلاق می شود که توسعه را با اوولوسیون یکی می انگارد ومفهوم «اوولوسیون» را به معنی تغییرات کمی صرف، رشد کمی صرف کیفیت های از قبل آماده می داند.
• آموزش دیالک تیکی توسعه ـ اما ـ توسعه را وحدتی از تغییرات کمی و کیفی، تدریجی و جهشی، پیوسته و گسسته، سیستم نگهدار و سیستم شکن ، اوولوسیونی و روولوسیونی (انقلابی) می داند. مترجم)

2
برنشتاین در اقتصاد سیاسی

• برنشتاین در اقتصاد سیاسی به انکار قانونمندی های بنیادی در توسعه سرمایه داری می پردازد.
• او بر خلاف معارف مارکس و انگلس و علیرغم روندهای واقعا موجود در جامعه سرمایه داری ادعا می کند که روند تمرکز در کشاورزی اصلا وجود ندارد و در صنعت و تجارت نیز خیلی کند صورت می گیرد و لذا بحران های ادواری رفته رفته بندرت اتفاق می افتند و اگر هم اتفاق بیفتند، خیلی ضعیف هستند.
• بنظر برنشتاین، سرمایه داری رفته رفته به «سرمایه داری مبتنی بر برنامه» مبدل می شود.

3
برنشتاین در سیاست

• برنشتاین در سیاست، آموزش مبارزه طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا را مورد تجدید نظر قرار می دهد.
• چون «سرمایه داری مبتنی بر برنامه» می تواند از طریق رشد اوولوسیونیستی، بطور مسالمت آمیز به سوسیالیسم منتهی شود، پس آموزش های مبارزه طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا زاید و کهنه اند و «بار بیهوده ای» بر دوش تئوری مارکسیستی محسوب می شوند.
*****

اثبات بطلان تزهای رویزیونیستی

• بطلان همه این تزهای رویزیونیستی را خود تاریخ اثبات کرد:

1
• در اوایل قرن بیستم، زلزله های شدید در اقتصاد سرمایه داری بطلان توهمات مبتنی بر توسعه بی بحران سرمایه داری را در عمل نشان می دهند و توهمات مبتنی بر «سرمایه داری مبتنی بر برنامه» را نقش بر آب می کنند.

2
• جنگ امپریالیستی جهانی اول و بویژه پیروزی پرولتاریای روس در انقلاب سوسیالیستی بزرگ اکتبر در عمل تزهای رویزیونیستی مبتنی بر «رشد مسالمت آمیز سرمایه داری به سوسیالیسم»، پایان مبارزه طبقاتی و عدم لزوم دیکتاتوری پرولتاریا را در هم می شکنند.
• حوادث تاریخی و ساختمان سوسیالیسم در اتحاد شوروی صحت آموزش های لنین را ثابت می کنند.

فرم جدید رویزیونیسم

1
• پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی اکتبر، تناسب قوا در مقیاس جهانی به نفع قوای سوسیالیسم تغییر می کند.
• بحران عمومی که سیستم سرمایه داری از زمان جنگ جهانی اول وارد آن شده بود، بمیزان دم افزونی گسترش می یابد.
• از این رو، رویزیونیسم مجبور می شود که در استدلال خویش با وضع تغییریافته دمساز شود.
• وقتی که آنتی سویتیسم (شوروی ستیزی) به مشخصه اصلی ایدئولوژی ارتجاعی بورژوازی بدل می شود، رویزیونیسم ـ قبل از همه ـ در فرم زیر بدان می پیوندد:
• رویزیونیسم ادعا می کند که لنینیسم ضد مارکسیسم است.
• رویزیونیسم آموزش های لنین و تحقق عملی آنها در اتحاد شوروی را به عنوان تحریف مارکسیسم مورد تحقیر و استهزا قرار می دهد و هر دو را بمثابه «امور روسی محض» قلمداد می کند.

• تاریخ با تشکیل سیستم سوسیالیستی قدرتمند جهانی، بعد از جنگ جهانی دوم و نقش تعیین کننده آن در تعیین توسعه تاریخی سرنوشت بشریت و ورود سیستم سرمایه داری به مرحله دوم و سوم بحران عمومی خویش، بطلان این تزهای رویزیونیسم را نیز ثابت می کند.

2
• اکنون دیگر بخشی از نیروهای رهبری احزاب اوپورتونیستی سوسیال ـ دموکرات در کشورهای امپریالیستی نقاب از چهره برداشته اند و از سیاست و ایدئولوژی محافل حاکمه سرمایه داری انحصاری ـ دولتی علنا دفاع می کنند.
• آنها مارکسیسم را هم بطور رسمی کنار گذاشته اند و دیگر با نقاب مارکسیستی وارد صحنه نمی شوند.

رویزیونیسم مدرن

• رویزیونیسم در دوره پس از جنگ جهانی دوم در هیئت رویزیونیسم مدرن وارد صحنه می شود.
• رویزیونیسم مدرن فرم نمودین خاص ایدئولوژی و سیاست بورژوازی در جنبش بین المللی کمونیستی است.
• همانطور که رویزیونیسم در آغاز مجبور بود که به بهانه «نوسازی» مارکسیسم وارد صحنه شود، امروز رویزیونیسم مدرن نیز هر جا که مارکسیسم ـ لنینیسم ایدئولوژی غالب و مسلط است ـ مثلا در کشورهای سوسیالیستی ـ نیات ضد انقلابی خود را زیر سرپوش «مارکسیسم ـ لنینیسم حقیقی»، «بهسازی مارکسیسم ـ لنینیسم» و «نوسازی مارکسیسم ـ لنینیسم» پنهان می کند.
• رویزیونیسم مدرن می کوشد تا از طریق خام کردن احزاب کارگری ـ کمونیستی، از طریق از بین بردن وحدت و یکپارچگی آنها، راه را برای ضد انقلاب هموار سازد تا بتواند دیکتاتوری پرولتاریا در کشورهای سوسیالیستی منفرد را تخریب کند، اردوگاه سوسیالیستی جهانی را منحل سازد و حاکمیت امپریالیسم را در این کشورها احیا کند.
• رویزیونیسم مدرن ـ قبل از همه ـ به انکار ضرورت تاریخی انقلاب پرولتری و دیکتاتوری پرولتاریا در گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم می پردازد و نقش رهبری حزب مارکسیستی ـ لنینیستی و سانترالیسم دموکراتیک و همچنین انترناسیونالیسم پرولتری را منکر می شود.

• رویزیونیست های مدرن دیالک تیک عینی توسعه اجتماعی را، بویژه دیالک تیک منفرد و عام را نمی خواهند درک کنند.
• آنها منکر این حقیقت امرند که انقلاب سوسیالیستی و ساختمان سوسیالیسم بنا بر سلسله ای از قانونمندی های عام الاعتبار صورت می گیرند.
• آنها ـ بلحاظ فرم ـ شرایط ملی خاص را، مثلا ساختمان سوسیالیسم در کشورهای منفرد را مطلق می کنند و به مواضع ناسیونالیسم بورژوائی سوق می دهند.
• آنها پافشاری به معارف عام الاعتبار مارکسیسم ـ لنینیسم و محتوای حقیقی ـ عینی آنها را به دگماتیسم متهم و تحقیر می کنند.

• رویزیونیسم از آغاز دهه 60 قرن بیستم، بطرز نیرومندتری در جنبش بین المللی کمونیستی عرض اندام کرده است.
• رویزیونیسم ـ قبل از همه ـ ارزیابی اشتباه آمیزی از مبارزه میان سوسیالیسم و امپریالیسم عرضه می کند و ماهیت، فرم و متد مبارزه میان دو سیستم را زیر علامت سؤال می برد.
• رویزیونیسم نقش تاریخی اتحاد شوروی و اردوگاه سوسیالیستی را در مبارزه بر ضد امپریالیسم و به نفع صلح، دموکراسی و سوسیالیسم منکر می شود.
• رویزیونیسم در استراتژی جهانی امپریالیسم آمریکا و آلمان فدرال بمثابه پلی برای ضد انقلاب عمل می کند.
• مبارزه بر ضد رویزیونیسم، که انرژی انقلابی طبقه کارگر را فلج می کند و مبانی ایدئولوژیکی ـ تئوریکی سوسیالیسم را نابود می سازد، یکی از مبرم ترین وظایف مارکسیست ـ لنینیست ها ست.

• مراجعه کنید به اوپورتونیسم، رفرمیسم.

پایان

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

جهان و جهان بینی سیاوش کسرائی (1)

سیاوش کسرائی (1305 ـ 1374) (اصفهان ـ وین)
لیسانس حقوق و علوم سیاسی
کارمند وزارت بهداری
اسامی مستعار
کولی، شبان، بزرگ امید، رشید خلقی و فرهاد رهآورد

به قلم شین میم شین

سیری شتابزده در
به سرخی آتش، به طعم دود

له له و تنفس

• خوابم نمی برد
• گوشم فرودگاه صداهای بی صدا ست
• باور نمی کنی
• اما

*****
• من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
• ـ محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها ـ
• پیوسته باز می شنوم در درون شب

• من رویش گیاه و رشد نهالان
• پرواز ابرها، تولد باران
• تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
• من نبض خلق را
• از راه گوش می شنوم، آری
• همواره من تنفس دریای زنده را
• تشخیص می دهم
• باور نمی کنی
• اما

*****
• در زیر پاشنه هر در
• در پشت هر مغز
• من له له سگان مفتش را
• ـ پی جوی و هرزه پوی ـ
• احساس می کنم
• حتی

*****
• از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
• نان و گل و سلامت و آزادی
• می بینم آشکار
• این پوزه های وحشت را
• ـ له له زنان و هار ـ
• آن گیاه از میان صداهای گونه گون
• این له له، آن تنفس
• هر دم بلند
• بنهفته هر صدایی دیگر
• تا آستان قلبم بی تاب
• نزدیک می شوند
• نزدیک می شوند و خوابم نمی برد

*****
• اینک منم مهاجم و محبوس
• لبریز آب های طاغی دریای سهمگین
• قربانی سگان تکاپو
• می گردم و به بازوانم مواج
• هر چیز را به گردم می گردانم
• می ترسم
• اما می ترسانم

*****
• دندان من ز خشم به هم سوده می شود
• آشوب می شود دل من، درد می کشم
• با صد هزار زخم که در پیکرم مرا ست
• دریا درون سینه من جوش می زند
• فریاد می زنم :

• ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ!
• دشنام می دهم به شما با تمام جان!
• قی می کنم به روی شما از صمیم قلب!

*****
• جان، سفره سگان گرسنه
• تن، وصله پوش زخم
• چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
• در گرگ و میش صبح
• تابم تب آوریده و خوابم نمی برد

*****

تحلیل شعر
له له و تنفس

• سیاوش کسرائی را باید از نو شناخت.
• ما نه اهل پیشداوری هستیم و نه اهل خیالبافی.
• آشنائی با تئوری رهائی بخش مارکس ریشه های ما را از خطه اوتوپی ها و رؤیاها بر کنده و به عالم علوم افکنده است.
• ما نوشته ها را که فرم و قالب اندیشه ها هستند، به همان سان تجزیه و تحلیل می کنیم که زیست شناسان لای و لجنی را که از اعماق رودها بدر می کشند و ذره ذره زیر میکروسکوپ می نهند.
• رابطه ما با سیاوش اما رابطه ای سرشار از احساس و احترام و عشق و عاطفه است.
• ما در مرگ سیاوش هنوز هم می گرییم و خواهم گریست.
• سیاوش شاعری معمولی نبوده و نیست.
• سیاوش دیالک تیک شعر و شعور و شعار است.
• سیاوش شاعری پهلوان و پارتیزان و فیلسوف است.
• ما از طریق تحلیل تک تک اشعار او، با جهان و جهان بینی سیاوش آشنا خواهیم شد.

حکم اول
• خوابم نمی برد
• گوشم فرودگاه صداهای بی صدا ست
• باور نمی کنی
• اما

• شاعر توده ها بی قرار و بی تاب است و از ولوله بی امان صداهای بی صدا خوابش نمی برد.
• گوش شاعر به فرودگاهی از صداها بدل شده است.
• چه صداهائی؟

حکم دوم
• من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
• ـ محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها ـ
• پیوسته باز می شنوم، در درون شب

• یکی از صداها، پچ پچ تصاویر عشق است، تصاویری که در تصویرقاب ها محبوسند، محبوس در قاب های مصلوب به دیوار سال ها:
• یادها، رد پاها در جاده های بی پایان و خونین زندگی!
• مرده ها در زنده ها به زندگی دگرگونه ای آغاز می کنند.

حکم سوم
• من رویش گیاه و رشد نهالان
• پرواز ابرها، تولد باران
• تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
• من نبض خلق را
• از راه گوش می شنوم، آری

• همواره من تنفس دریای زنده را
• تشخیص می دهم
• باور نمی کنی
• اما

• علاوه بر پچ پچ مجازی تصویرها، صدای حقیقی دیگری در فرودگاه گوش شاعر طنین می افکند:
• صدای رویش گیاهان و رشد نهالان.

• یادها و رد پاها پس از نفوذ در جان ها، انرژی رویش را آزاد می سازند و مرده های دیروز در زنده های امروز جان می گیرند و قد می افرازند:
• دیالک تیک گسست و پیوست، دیالک تیک شکست و استمرار.

• راه بی رهرو، یاوه بی سر و ته ئی بیش نیست.
• راه ـ همواره ـ دیالک تیک رهرو و راه است و لذا بی رهرو نمی ماند و نمی تواند راه باشد و بی رهرو بماند.

• شاعر علاوه بر اینها ـ همه ـ پرواز ابرها را می شنود و تولد باران را.
• چشمه های خروشان رحمت که رویش گیاهان را و رشد نهالان را تضمین خواهند کرد:
• دیالک تیک بارش و رویش.

• داستان هستی در زمین مادر ـ بروایتی ـ چنین آغاز شده است.
• رشد گیاهان در دریاها و خشکی ها و پمپاژ بی امان اکسیژن به جو سرشار از هیدروژن زمین، ترکیب اکسیژن با هیدروژن، تشکیل آب و پرواز ابر و بارش بی امان باران.
• دیالک تیک بارش و رویش از این قرار است.

• رویش گیاهان و رشد نهالان به معنی تولید اکسیژن و مواد حیات بخش است، به معنی زندگی است.
• گیاهان و نهالان گاز اختناق آور زمین را جذب می کنند و با ترکیب آن با آب، به تولید مواد حیات بخش برای زنده ها می پردازند:
• دیالک تیک جذب و دفع، دیالک تیک جذب گاز مهلک و دفع گاز حیات بخش برای دیالک تیک جذب گاز حیات بخش و دفع گازهای مهلک در اندام جانوران و انسان ها:
• سیکل بی گسست حیات.
سعدی
• ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار اند
• تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری!

• در سرزمین سیاوش چه بسا شاعرانی زیسته اند و می زیند که ناتوان از شنودن صداهائی از این دست اند.
• فرق، تفاوت و چه بسا، تضاد سیاوش با گله شاعران گندنده در خویش، در امید لایزال سیاوش است که از جهان بینی ماتریالیستی ـ دیالک تیکی او سرچشمه می گیرد.
• سیاوش شاعر امید لایزال است.
• اما از امید تا امید فرسنگ ها فاصله است.
• شعرای دیگری نیز هستند که چه بسا همسنگر سیاوش بوده اند و از امید دم زده اند و به امید خویش نازیده اند.
• امید سیاوش اما امیدی رزمنده است، نه توسری خور و منفعل.
• امید سیاوش امیدی بالنده است، مثال گیاهان، مثال نهالان.

• شاعر تخمیر خاک را می شنود، نبض خلق را، تنفس دریای زنده را.
• خلق بمثابه مفهومی دشوار، تضادمند چون دریا، مهربان و هراسناک در آن واحد، دیالک تیکی از مهر و قهر.
• ناظم حکمت منظومه بلندی در این زمینه دارد که بوی دیالک تیک خدمت و خیانت می دهد، اگر اشتباه نکنم.

حکم چهارم
• در زیر پاشنه هر در
• در پشت هر مغز
• من له له سگان مفتش را
• ـ پی جوی و هرزه پوی ـ
• احساس می کنم
• حتی

• شاعر اما به تئوری رهائی بخش مسلح است، بی شباهت به همگنان.
• او هرگز کور و کودن و کوته بین نبوده است.
• او حیات را در داربست دیالک تیکی اش می بیند، در ساختار تضادمندش.
• او له له سگان مفتش را در زیر پاشنه هر در و حتی در پشت مغزها احساس می کند، که کاری جز پی جوئی و هرزه پوئی ندارند.
• روشنگری همواره با اختناق همراه است، در فرم های مختلف آن.
• تلاش برای رهائی هرگز خالی از اسارت و سرکوب نبوده است.
• آزادی تنها چیزی است که در زر ورق هدیه نمی گنجد.
• آزادی را کسی به کسی هدیه و سوقات نمی دهد.
• چه گوارا بدرستی خواهد گفت که آزادی را باید در نبردی دشوار بدست آورد و در نبردی دشوار از آن پاس داشت.

حکم پنجم
• از هر بلور واژه که جان می دهد به خلق
• نان و گل و سلامت و آزادی
• می بینم آشکار
• این پوزه های وحشت را
• ـ له له زنان و هار

• هراس واپسگرائی از بلور واژه ها :
• واژه های نان و گل وسلامت و آزادی.
• واژه ها ـ چه بسا ـ قوالب مفاهیم رهائی بخش اند.
• و مفاهیم رهائی بخش حامل انرژی شگفت انگیزی اند، که پس از نفوذ در جان توده ها به نیروی مادی قهرآمیز مهیبی بدل می شوند.
• هراس ارتجاع از بلور واژه ها بیهوده نیست.

• عمل دگرگونساز از خطه نامرئی اندیشه رهائی بخش می گذرد، به قول مارکس.
• نبرد رهائی بخش در دیالک تیکی از رهائی روحی و رهائی مادی قوام می یابد.
• ایده و اندیشه انسان را و جامعه را زیر و رو می کند.
• ازاین رو ست که دشمنان ترقی دست به سرچشمه می برند و به تفتیش و تعقیب و شکار حاملین گونه گون ایده و اندیشه می پردازند.
• توده ها بدون جادوی رهائی بخش اندیشه ها کاره ای نیستند، غول بی سر اند و بی چشم و گوش.
• شکار رهبران توده ها، شاهکار بی بدیل دشمنان توده ها بوده است.
• کسی که دیالک تیک شخصیت و توده را، دیالک تیک رهبر و سازمان را نمی فهمد، ابلهی بیش نیست.

حکم ششم
• آن گیاه از میان صداهای گونه گون
• این له له، آن تنفس
• هر دم بلند
• بنهفته هر صدایی دیگر
• تا آستان قلبم بی تاب
• نزدیک می شوند
• نزدیک می شوند و خوابم نمی برد

• آزادی، چه بهائی جان های پاک برای آمدنت باید بپردازند!
• چاوشان رهائی نه شب خواب و نه روز آرام دارند!
• بودی آلوده به درد!
• بودی آلوده به تشویش!
• بودی در دیالک تیکی از ممات و حیات!
• مرگ هر روزه، به خاطر زندگی سزاوار زندگان!

حکم هفتم
• اینک منم مهاجم و محبوس
• لبریز آب های طاغی دریای سهمگین
• قربانی سگان تکاپو
• می گردم و به بازوانم مواج
• هر چیز را به گردم می گردانم
• می ترسم
• اما می ترسانم

• زندگی دشوار روندگان راه رهائی را بهتر از این نمی توان ترسیم کرد.
• این بی نامان بی انتظار بی توقع که دیالک تیکی از مهاجم و محبوس اند.
• دیالک تیکی از آزادی و اسارت.
• ژان لافیت از قول ویکتور هوگو خواهد گفت :
• زنده آنانند که می رزمند!
• مبارزه رهائی بخش به مثابه دیالک تیکی از ماده و روح، دیالک تیکی از زندگی و معنای زندگی!
• موجوارگی انسان مبارز، اقبال خواهد سرود، با تفسیری متافیزیکی و نادرست از چند و چون موج:
• موجیم که آسودگی ما عدم ما ست.

• موج نه حرکت مطلق، بلکه دیالک تیک حرکت و سکون است.
• دیالک تیک خفت و خیز مدام است، موج.
• سکون موج مرحله تدارک خیزش پر توانتر موج است.
• عقب عقب رفتن انسان جهنده است، برای جهشی فراتر از معمول.

*****
• رهرو راه رهائی ببرکت جذب اندیشه های رهائی بخش، از آب های طاغی لبریز است و شباهت غریبی به دریا دارد.
• با ظاهری آرام و با درونی منقلب، دیالک تیکی از هراسیدن و هراساندن است.

• بازجو به ظاهر قربانی بی پناه خواهد نگریست و به تحقیر خواهد گفت که سراپایش صناری ـ حتی ـ نمی ارزد.
• و قربانی بطور منطقی خواهد خواست که رهایش کنند.
• چه هراسی ازخسی که صناری ـ حتی ـ نمی ارزد؟
• چه هراسی از خواندن جزوه ای و یا شنیدن رادیوئی؟
• بازجو خواهد گفت که تنها پس از استفراغ دانسته ها نفس راحتی خواهد کشید.
• پس خسی که صناری ـ حتی ـ نمی ارزد، چیزی در اختیار دارد که دانستنش برای قدرت حاکمه حیاتی است.
• دیالک تیک هراسیدن و هراساندن جز این نیست.

حکم هشتم
• دندان من ز خشم به هم سوده می شود
• آشوب می شود دل من، درد می کشم
• با صد هزار زخم که در پیکرم مرا ست
• دریا درون سینه من جوش می زند
• فریاد می زنم :

• ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ!
• دشنام می دهم به شما با تمام جان!
• قی می کنم به روی شما از صمیم فلب!

• این روی دیگر سکه جامعه طبقاتی است.
• قربانی به محاکمه جلاد برمی خیزد.
• تحقیر گشتگان تف می کنند به صورت حکام!
• این چیزی جز خیزش خروشان برده های کار نیست، که برده داران را به نام می نامند و از دیدگاه خویش به تعریف شان می پردازند:
• زلال ترین ارواح مولدین به آلوده ترین نمایندگان جماعت انگل یورش می برند، دشنام می دهند، قی می کنند به سرتاپای شان!
• اگر توده در چندین دهه یکبار به شورش برمی خیزد، روشنفکر ارگانیک در شورش مدام است، در شورشی بی امان و لاینقطع!

حکم نهم
• جان، سفره سگان گرسنه
• تن، وصله پوش زخم
• چون ساحلی جدا شده دریایش از کنار
• در گرگ و میش صبح
• تابم تب آوریده و خوابم نمی برد.

• تمیز مرز آزادی و اسارت در این حکم دشوار است.
• شاعر بظاهر در خانه خوابیده، ولی شباهت غریبی به زندانی زجر دیده دارد:
• تن در اثر ضرب و شتم و تازیانه و شلاق وصله پوش زخم است :
• نه نشستن ممکن است، نه برخاستن، نه ره رفتن.
• میلیون ها سوزن ـ در آن واحد ـ بر کف پاها فرو می روند.
• اما درد ـ ایکاش ـ فقط درد تن بود.
• روح قربانی است که مورد چپاول ددان هرزه و درنده گشته است و مرگ درست از همین رو ـ چه بسا ـ به آرزوئی بدل می شود. (خاطرات به آذین در سایت نگرش)

• تنها، چون ساحلی بی دریا، در چنگ درد جسمی و روحی!
• چگونه می توان در چنین حالی خوابید؟
• در خانه و یا در زندان چگونه می توان در چنین وضعی خوابید؟
پایان

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

بحثی در باره مقوله امپریالیسم

دومه نیکو لوسوردو (متولد 1941)
پروفسور فلسفه در دانشگاه (اوربینو).
او در همکاری با (هاینتس هولتس)
به انتشار مجلهً (توپوس) ـ خدمات بین المللی به تئوری دیالک تیکی ـ را بعهده دارد.
آثار او
امانویل کانت ـ آزادی، حقوق و انقلاب (1987)
هگل و ارثیهً آلمانی، فلسفه و مسایل ملی انقلاب و ارتجاع (1981)
هگل و بیسمارک. انقلاب 48 و بحران فرهنگ آلمانی (1993)
همبود، مرگ، هایدگر و ایدئولوژی جنگ (1995)


فهرست مطالب
بخش اول کشف دوباره لنین
بخش دوم لیست من درآوردی عجیب و غریب
بخش سوم نقش چین
بخش چهارم اتحادیه اروپا یک دولت واحد نیست!
بخش پنجم یک امپراطوری غول آسا
بخش ششم تناسب نیروهای ایدئولوژیکی در مقیاس جهانی

بخش اول
کشف دوباره لنین

آیا می توان هنوز هم از امپریالیسم سخن راند؟

• چندی پیش کتاب پرفروشی بقلم دو نویسنده منتشر می شود، که با اشاره به جنبش کمونیستی، پایان امپریالیسم را اعلام می کند.
• بنظر حضرات، دیگر دوران مرزهای ملی و دولتی و اختلافات میان دول بزرگ سپری شده و لذا دنیا در امپراطوری واحدی گرد آمده است و اوضاع کنونی با اوضاعی که لنین در زمان خود بررسی و تجزیه و تحلیل می کرده، از زمین تا آسمان فرق دارد.

• لنین در بررسی مسأله امپریالیسم به کتاب انگلیسی ژرف هوبسن در باره امپریالیسم اشاره می کند، که در سال 1902 از چاپ خارج شده بود.
• هنوز یورش متحد «ملل متمدن» که دو سال پیش «قیام بوکس بازها» را در چین بطرز خونینی سرکوب کرده بود، از یادها نرفته بود.
• اگرچه این قتل عام روی بربرها را سپید می کرد، از سوی ایدئولوگ ها (نظریه پردازان) و بخش وسیعی از مردم کشورهای غربی به عنوان «تحقق رؤیای سیاستمداران آرمانگرا و دول متحد جهان متمدن» جشن گرفته می شود.

قیام بوکسبازها (1900 ـ 1901)
جنبش بوکسبازان علیه دول متحده (آلمان، فرانسه، بریتانیای کبیر، ایتالیا، ژاپن، اطریش ـ مجارستان، روسیه و ایالات متحده آمریکا) وارد جنگ شد و بیرحمانه سرکوب شد.

• آیا این عملیات، همه قدرت های بزرگ سابق را متحد نکرده بود؟

• نیازی به یادآوری نیست، که پس از مدت کوتاهی، همآغوشی بین المللی سرمایه جای خود را به قتل عام جهانی جنگ جهانی اول می دهد.
• باید به این نکته مهم توجه داشت، که سر و کله مقوله امپریالیسم در وهله اول (با توجه به تناسب نیروها و اوضاع و احوال جاری بطور ناگهانی و یا آهسته آهسته و بی سرو صدا) در رابطه با اختلافات میان قدرت های بزرگ پیدا نمی شود، بلکه قبل از همه امپریالیسم برای برآوردن خواست دیگری به میدان می آید.

• وقتی تئودور روزولت، در سال 1904 عملیات استعماری را به عنوان «عملیات پلیسی بین المللی» مورد تعریف و تمجید قرار می دهد، که گویا بوسیله مجموعه «جوامع متمدن» اعمال می شود، در همین زمان کسانی دیگر از امپریالیسم سخن می رانند و واقعیت وحشت انگیز جنگ، کشتار عمومی، ستم و سرکوب ملی و چپاول اقتصادی را که در حق خلق های مستعمرات و نیمه مستعمرات اعمال می شود، مورد لعن و نفرین قرار می دهند.

• حوادثی که هم اکنون در جهان رخ می دهد، فقط بدین طریق قابل فهم و هضم اند.
• انکار مقوله امپریالیسم، یعنی قلمداد کردن جنگ های استعماری به عنوان «عملیات پلیسی بین المللی».

• میشائیل هاردت (که در همکاری با نگری کتاب پرفروش امپراطوری را سرهم بندی کرده است)، چندی پیش در توجیه جنگ علیه یوگوسلاوی می نویسد :

• «ما باید اقرار کنیم که این جنگ نه عملیات امپریالیسم امریکا، بلکه بیشتر عملیات بین المللی (و حتی می توان گفت فراملتی) است، که اهداف آن از سوی منافع ملی محدود ایالات متحده امریکا دیکته نمی شوند، بلکه قصد واقعی آن دفاع از حقوق بشر (و یا در حقیقت حیات بشری) است.»

• آدم، بی اختیار، به یاد نوشته های تئودور روزولت می افتد.

• این لغزش، منطق خاص خود را دارد.
• وقتی صحبت از یک امپراطوری و یا یک دولت جهانی است، که قیم مجموعه بشریت تلقی می شود، طبیعی است که پلیس خود را داشته باشد و «عملیات پلیسی بین المللی» خود را طبق معمول اجرا کند.
• عملیات پلیسی می تواند، موقع اجرا حداکثرش قدری سختگیرانه باشد و یا پلیس مورد نظر، بی طرفی مطلق خود را نسبت به دو طرف دعوا فراموش کند، که البته طبق قوانین متداول بین المللی مورد انتقاد و بازخواست قرار می گیرد.
• (دادگاههای کذائی در عراق و افغانستان علیه افسران و سربازان امریکائی می خواهند این منطق مورد بحث را به خورد مردم بدهند. مترجم)

• ولی اصولا نمی توان آن را زیر علامت سؤال قرار داد :
• یعنی نمی توان آن را محصول مناسبات سیاسی و اجتماعی ئی شمرد، که بر اساس قانون «هرکه زورش بیشتر حقش بیشتر» استوار شده است، که براساس قلدری و ستمگری لگام گسیخته که در ذات امپریالیسم نهفته است، پایه ریزی شده است و برای کشورهائی که خواهان حفظ شرف و استقلال خود هستند، تهدیدی مهیب بشمار می آید.

• ادعای اینکه دوران امپریالیسم دیگر سپری شده است، یعنی وارد کردن ضربه ای هولناک برپیکر جنبش مبارزه برای صلح!

• بیهوده نیست، که مقوله امپریالیسم امروز از سوی روشنفکران نامدار دستگاه بورژوازی دوباره کشف می شود.
• روشنفکرانی که نسبت به آینده اوضاع بین المللی و به افزایش مداوم نقش محافل جنگ طلب در ایالات متحده امریکا نگران اند.
• اینجا به هیچ وجه صحبت بر سر یک مفهوم مجرد روشنفکرانه نیست.
• حتی سیاستمداران درجه اول از قبیل سناتور امریکائی تد کندی و صدراعظم سابق آلمان فدرال هلموت اشمیت با اشاره به دکترین جرج بوش ابائی ندارند که از امپریالیسم و تمایلات امپریالیستی سخن بگویند.

• از این روست که ما می توانیم بگوییم که هرکس که (حتی در اردوگاه بورژوازی) علاقه مند به صلح است و می خواهد به انبوهی از مسائل مبرم پاسخ گوید، ناگزیر به کشف دوباره لنین می رسد :
• چرا شکست سوسیالیسم نه به رفع تشنج بین المللی، بلکه برعکس، به تشدید آن منجر شده است؟
• چرا بعد از پایان دوران جنگ سرد، نه به دوران صلح همیشگی، که برندگان جنگ سرد وعده می دادند، بلکه به شعله ور شدن جنگ های بمراتب خونین تر منجر شده است، جنگ هائی که برای شان پایانی متصور نیست؟

بخش دوم
لیست من درآوردی عجیب و غریب

• اگر از مقوله امپریالیسم نمی توان صرفنظر کرد، پس می توان پرسید کدام کشورها می توانند امپریالیستی محسوب شوند؟
• بنظر مجله ماهانه چپ نما (کونتروپیانو) مشخصه اوضاع بین المللی کنونی، عبارت است از رقابت میان امپریالیسم اروپا که به عنوان قطبی در حال تشکیل است، با قطب های امپریالیستی دیگر (امریکا، ژاپن و چین).

• این نوع بررسی و این لیست من درآوردی بسیار سؤال برانگیز است :
• چرا اسم روسیه در این لیست نیست، که کماکان از لحاظ میزان تسلیحات هسته ای بعد از ایالات متحده امریکا در مقام دوم قرار دارد؟
• چرا اسم هندوستان در این لیست نیست؟
• شکی نیست که «تولید ناخالص ملی» هند کمتر از چین است، ولی میزان بودجه نظامی هند بمراتب بیشتر از چین است، اگر به روایات دایره المعارف بریتانیکا از سال 2002 باور کنیم.
• هند در هرصورت یک قدرت اتمی است و سیاست قدرت طلبانه خودخواهانه ای را تعقیب می کند.
• دخالت هند در امور سریلانکا از 1987 تا 1990 چندین برابر شده است.
• هند نیروی دریائی عظیمی دراختیار دارد، که قدرتش را حتی در خیابان های مالاکا به نمایش می گذارد.
• و همه این تشبثات با یک ایدئولوژی همراهی می شود، که از برتری « نژاد آریا» و «سیطره هندی» تجلیل می کند.

• همین ایدئولوژی، رژیم وجپائی را بر آن داشت، که هنگام تصویب قانون ضداسلامی، یک و یا حتی هر دو چشم خود را ببندد و بسبب تمایلات «اسلام ستیز» و «آنتی سمیتیسم ضدعربی»، پیوندهای روزبروز محکمتری با ایالات متحده امریکا و اسرائیل ببندد.

• آیا با روی کار آمدن حزب کنگره هند تغییراتی در این تمایلات ممکن خواهد شد؟

• چرا در این لیست نام کشوری مانند برزیل نیست؟
• در آمد سرانه برزیل حدودا 5 برابر چین است و کم نیستند کسانی که از تمایلات این کشور بزرگ امریکای لاتین، برای دست یافتن به قدرت هسته ای سخن می رانند.
• اگر «تولید ناخالص ملی» برزیل را ملاک قرار دهیم، از چین فاصله می گیرد، ولی این فاصله برزیل، در مقایسه آن با ایالات متحده امریکا، ژاپن، اتحادیه اروپا و حتی خود آلمان فدرال نیز صادق است.

• مقاله مندرج در مجله ایتالیائی (کونتروپیانو) به سؤالات یاد شده بطور غیرمستقیم پاسخ می دهد، وقتی از رقابت میان قوی ترین قدرت های اقتصادی و قطب های امپریالیستی سخن می گوید.

• پس بنظر حضرات، قطب امپریالیستی، مترادف است با قدرت اقتصادی یعنی «تولید ناخالص ملی».

• اگر اینطور است، پس برای تنظیم لیست قطب های امپریالیستی، تنظیم تابلوئی از کشورهائی که بالاترین «تولید ناخالص ملی» را دارند، لازم بود و لیست حضرات در این صورت اصلا عینی نیست و بیشتر دلبخواهی است.
• آدم سر در نمی آورد.
• چرا نام چین در این لیست وارد شده و لیست با آن خاتمه یافته؟
• چرا لیست قبل از نوشتن نام چین خاتمه نیافته و چرا بعد از چین نام کشور دیگری درج نشده است؟

• برخورد آماری به قضایا باعث کنار گذاشتن تاریخ، سیاست و ایدئولوژی می شود.
• دیگر کسی در باره آنها وارد بحث نمی شود.
• تنها چیزی که بحساب می آید، عبارت است از امپراطوری بی واسطه «تولید ناخالص ملی»، با نتایجی پارادوکسی!
• اگر توسعه اقتصادی چین متوقف می شد، پس دیگر انگ کشور و یا قطب امپریالیستی برپیشانی آن نمی خورد!
• ولی برزیل لولا، برعکس باید یک قطب امپریالیستی محسوب می شد، اگر می توانست از همآغوشی نواستعماری با آلکا خود را خلاص کند و راه رشد اقتصادی مستقل درپیش گیرد.

• بدین طریق مهمترین کشورهای جهان سوم برسر دوراهی عجیب و غریبی قرار می گیرند :
• آنها باید نیمه مستعمره شوند و یا نیمه مستعمره بمانند، وگرنه حضرات چپ نما آنها را قطب های امپریالیستی قلمداد خواهند کرد.

• پس اگر نمی خواهند، تهمت امپریالیستی بودن بخورند، یا باید به شکست سیاسی تن در دهند و یا به ورشکستگی اقتصادی!

بخش سوم
نقش چین

• ما اما سعی خواهیم کرد که تاریخ، سیاسیت و ایدئولوژی را در نظر بگیریم.
• چین درآستانه جنگ تریاک، جزو کشورهائی محسوب می شد، که بالاترین میزان «تولید ناخالص ملی» را دارند، ولی علیرغم آن یک کشور امپریالیستی شمرده نمی شد و این امر را ستم، سرکوب و تحقیر هولناک مردم این کشور، در عمل نشان داد.
• ولی امروز؟

• بیایید یک لحظه فراموش کنیم، که در پهناورترین کشور آسیایی، قدرت سیاسی در انحصار حزب کمونیست است، که بنا بر اسناد رسمی موجود، نه تنها از سوسیالیسم، بلکه همچنین از مارکس، لنین و مائو دفاع می کند، حزبی که تا همین چندی پیش درش به روی صاحبان صنایع بسته بود و اعضای آن هنوز هم ( بنا بر گزارش روزنامه کارفرمایان ایتالیائی ال سوله) عمدتا از کارگران، دهقانان و بازنشستگان تشکیل می یابند.

• آری!
• بیایید همه این حقایق را کنار بگذاریم و به موضوعی بپردازیم، که دیر یا زود برای کسانی که نظرشان معطوف مارکس است، مطرح خواهد شد :
• حزب کمونیستی که در یک کشور نیمه مستعمره و از نظر اقتصادی بسیار عقب مانده، قدرت سیاسی را بدست می گیرد، آیا باید در درجه اول به تقسیم ثروت نا چیزی که کشور در اختیار دارد بپردازد (بدون آنکه از عهده حل واقعی مسأله گرسنگی بر آید؟) و یا اینکه باید در مرحله اول به توسعه نیروهای مولده همت گمارد، که شرط مهمی برای دفاع از استقلال ملی و عدم وابستگی نیز هست؟

• اما بیایید بحث خود را از فرضیه ای آغاز کنیم، که گویا در چین برگشت به سرمایه داری آغاز شده و ادامه دارد.
• آیا کشوری را که تمام هم و غمش معطوف توسعه داخلی خویش است و تمام نیرویش را بسیج کرده است، تا میزان «تولید ناخالص ملی» خود را در عرض بیست سال آینده، به چهار برابر آن افزایش دهد، همانطور که در طی بیست سال گذشته انجام داده است، می توان امپریالیستی نامید؟

• علاوه بر آن، امپریالیسم دارای یک بعد ایدئولوژیکی است.
• همانطور که مثلا در ایالات متحده امریکا بوضوح خودنمائی می کند :
• ملت امریکا «ملت برگزیده خدا» نام می گیرد، که «بی نظیر و بی همتا» ست و حق دارد، (البته بفرمان خدائی که ابدا بی طرف نیست و طرفدار بی چون و چرای امریکا ست: مترجم) در هرگوشه جهان دست به مداخله بزند و «رسالت عظیم الهی» خود را اجرا کند.
• (مردم افغانستان و عراق هم اکنون شب و روز درحال ارشاد اند و اندک اندک می فهمند که یا باید در جهنم آتش الهی امریکا و متحدینش خاکستر شوند و یا باید به راه راست روی آورند و به بردگی لاشخورها ی جهانی گردن نهند. مترجم)

• ولی ایدئولوژی حزب کمونیست چین، که در کنگره اخیر نیز مطرح شد، درست برعکس ایالات متحده امریکا، به همزیستی مسالمت آمیز در سطح بین المللی و به برابرحقوقی کلیه دولت های جهان تأکید دارد و همه نیروهای خود را فرا می خواند، که برای حفظ ثبات داخلی کشور خود و گسترش بهروزی و رفاه مردم (که یک پنجم جمعیت کره زمین را تشکیل می دهد) بسیج شوند و همه تلاش خود را بکار گیرند.

• تأکید بر صلح و پیشرفت، عناصر بنیادی یک پیگیری ایدئولوژیکی را تشکیل می دهند، که برای مثال می توان به سال های کنفرانس باندونگ اشاره کرد.

• انگار کشوری که دیرزمانی در رأس جنبش های رهائی بخش ملی قرار داشت، یکشبه مسخ شده، بدون درد و ناله، ماهیتش را تغییر داده و به یک قطب امپریالیستی مبدل گردیده است!

• این را دیگر بقول تروتسکی می گویند:
• رفرمیسم 180 درجه ای!

• از سوی دیگر، آیا می شود، مبارزه رهائی بخش ملی را که قابله جمهوری خلق چین بوده است، بطور قاطع تمام شده تلقی کرد؟
• اینجا سخن تنها برسر تایوان نیست.
• پس از پیروزی ایالات متحده امریکا در جنگ سرد، مرتب صداهائی بگوش می رسند، که سرنوشت مشابه با اتحاد جماهیر شوروی و یا یوگوسلاوی را برای جمهوری خلق چین غیبگوئی ویا آرزو می کنند :
• کتاب پرفروشی که در سال 1991 در نیویورک بقلم فریدمن و لبهارد منتشر شده، اعلام می کند :
• «محتمل ترین سرنوشت برای چین تجزیه این کشور است!»

• چهار سال بعد مجله ژئوپولیتیک ایتالیائی (لایمز) با اشاره به تمایلات محافل پرنفوذ امریکائی و غربی می نویسد، که تجزیه جمهوری خلق چین به تایوان های بیشمار در دستور روز حضرات قرار دارد.
• در همین شماره مجله، ژنرال آلپینی سابق و استاد ژئوپولیتیک فعلی، خطاب به چینی ها می نویسد :
• «شما بهتر از همه می دانید، که پیشرفت سریع اقتصادی شما موجب رشک و ترس می شود و کشورهای دیگر از ایالات متحده امریکا تا ژاپن و دول همسایه هوای عدم ثبات داخلی و تجزیه جمهوری خلق چین را در سر می پرورانند.»

• پس از چهار سال دیگر (1999) و دوباره در همان مجله لایمز، ژنرال دیگری به متخصص دیگر امریکائی اشاره می کند، که به دولت ایالات متحده امریکا توصیه کرده که تجزیه آتی جمهوری خلق چین را بطور جدی تر و قاطعانه تر در پیش گیرد.

• این گونه توصیه ها سرگرمی های استادان دانشگاهی نیستند.

• درست در همان سال 1999 سفارت جمهوری خلق چین در بلگراد بمباران می شود و یکی از سران مهم دولت امریکا، در رابطه با آن اعلام می کند، که جمهوری خلق چین صرفا بخاطر بزرگی اش مسأله ای است و خطری بالقوه برای همسایگانش محسوب می شود.

• هدف ایالات متحده امریکا از برپا داشتن سیستم تدافع موشکی (که مورد حمایت ویژه جرج بوش قرار دارد) ایجاد مشکل برای جمهوری خلق چین است :
• یا چین باید از داشتن تسلیحات هسته ای صرفنظر کند (یعنی داوطلبانه خود را خلع سلاح نماید و راه را برای زورگوئی واشنگتن هموار سازد) و یا وارد مسابقه تسلیحاتی مخرب ازنظر اقتصادی و سیاسی گردد (دور جدیدی از قمار بزرگ که باعث خانه خرابی و فروپاشی اتحاد شوروی شد.)
• از این رو (حتی اگر بطور دلبخواه به جمهوری خلق چین تهمت برگشت به سرمایه داری بزنیم) تضاد این کشور با ایالات متحده امریکا را نمی توان به عنوان رقابت میان دو «قطب امپریالیستی» قلمداد کرد.
• تأسف آور است، اگر چپها (!) مبارزه برای رهائی ملی و عدم وابستگی را تنها وقتی برسمیت بشناسند و مورد حمایت قرار دهند که یا از موضع ضعف و یا تحت شرایط مشقت بار صورت گیرد!

بخش چهارم
اتحادیه اروپا یک دولت واحد نیست!

• در رابطه با مناسبات میان ابرقدرت امریکا و اتحادیه اروپا اغلب از تغییر تناسب قوای اقتصادی میان این «دو قطب امپریالیستی» سخن رانده می شود.
• اما مقایسه دو قدرت این چنین ناهمگون بی فایده است :
• اتحادیه اروپا عبارت از یک دولت واحد نیست!

• اگر به فرض، میان ایالات متحده امریکا و اروپا جنگ در گیرد، انگلستان جانب کی را خواهد گرفت؟
• ایتالیای برلسکونی جانبدار کدام خواهد بود؟
• آیا اتحاد سست آلمان ـ فرانسه در صورت روی کار آمدن دموکرات ـ مسیحی ها در آلمان و حزب سوسیالیست (با پیوندهای عمیق با اسرائیل) در فرانسه جان سالم بدر خواهد برد؟

• اکونومیسم یک بار دیگر اشتباه بودن خود را برملا می سازد!

• بگذارید نگاهی به وضع کنونی بیندازیم که در آن مسابقه تسلیحاتی صورت می گیرد :
• مخارج نظامی ایالات متحده امریکا به تنهایی در سال 2003 بیش از 15 تا 20 برابر مجموعه کشورهای اروپائی بوده است.
• برتری نظامی ایالات متحده امریکا غیرقابل سبقت گیری است و روزبه روز فزونی می گیرد:
• بودجه ایالات متحده امریکا تنها در عرصه توسعه و تحقیقات نظامی، بیشتر از مجموعه مخارج نظامی آلمان و انگلستان باهم است.
• مخارج دفاعی ایالات متحده امریکا دو برابر مخارج مجموعه کشورهای عضو ناتو (بدون در نظر گرفتن اعضای جدید آن) است.

• در آثار لنین می خوانیم :
• «اگر تناسب قوا به نفع قدرت تازه پا و به ضرر قدرت برتر سابق تغییر کند، میان قدرت های امپریالیستی جنگ در می گیرد.»
• این امر بویژه بطرز بارزی دیالک تیک شروع جنگ جهانی اول را تعیین می کند، که آلمان قوی تر شده بود و انگلستان (یعنی قدرت برتر سابق) ضعیف مانده بود.

• امروزه اما وضع بکلی از قرار دیگر است :
• در تغییر تناسب قوا شکی نیست، ولی در برتری روزافزون ایالات متحده امریکا نیز همینطور.
• درآستانه شروع جنگ جهانی اول، اروپا به دو اردوگاه نظامی ـ دیپلوماتیک تقسیم شده بود و کشورهای این دو اردوگاه بودند که در میدان جنگ رو در روی یکدیگر ایستادند.
• امروز ما شاهد وجود یک پیمان (ناتو) واحد هستیم که همچنان تحت فرمان ایالات متحده امریکا ست و روز بروز تعداد اعضایش افزونتر می شود.
• درسال های قبل از 1914 انگلستان بارها و بارها نگرانی خود را نسبت به افزایش توان نظامی آلمان ابراز داشت، ولی امروز درست برعکس، ایالات متحده امریکا متحدین اروپائی خود را به سبب پایین بودن بودجه نظامی شان مورد سرزنش قرار می دهد.
• چون ممکن است که دیگر نتوانند در عملیات تنبیهی جهانی که واشنگتن می خواهد، شرکت کنند.
• اشاره به اختلاف فعلی انگلستان و آلمان و کشف تشابه با شرایط آغاز جنگ جهانی اول برای درک مناسبات بین المللی کنونی کمکی بما نمی کند.

• نباید فراموش کرد که هروضع مشخص ویژگی مطلق خود را دارد!

• شرایط بین المللی جنگ جهانی اول فصل دیگری از تاریخ بشری است که از لحاظ دیگری قابل یادآوری است.
• درسال 1814 اختلافی بپایان رسید، که لندن و پاریس را حدود 25 سال مشغول خود کرده و حتی از مرزهای اروپا فراتر گذشته بود و بنظر شاهدان عینی یادآور نوعی جنگ جهانی بود.
• لنین در سال 1916 نوشت:
• «پس از فروپاشی امپریالیسم ناپلئونی، دوران سرکردگی بریتانیای کبیر آغاز می شود که ببرکت آن سیاست استعماری خود را پیش می برد و نفوذ خود را در مقیاس جهانی گسترش می دهد.
• این است «صلح صد ساله» معروف.
• البته در این دوره نیز اختلافات و تشنجات زیادی میان قدرت های بزرگ وجود داشته است، بگذریم ازقتل عام های هولناکی که در مستعمرات رخ داده اند.
• ولی واقعیت این است که سرکردگی انگلستان تازه 100 سال پس از پیروزی انگلستان (در سال 1814) خاتمه می یابد.
• اگر با زبان لنین سخن بگوییم :
• «نیم قرن پیش آلمان (اگر قدرت کاپیتالیستی آن را با انگلستان سابق مقایسه کنیم) کشوری برابر با صفر بود.»

• امروز تفاوت قدرت میان ابرقدرت امریکا و بقیه کشورها بمراتب بیشتر است.
• رشته کلام را بدست پاول کندی، تاریخدان امریکائی بدهیم :
• «ارتش بریتانیای کبیر از ارتش های اروپائی بمراتب کوچکتر بود و حتی نیروی دریائی آن کشور قوی تر از نیروی دریائی مشترک کشورهای اروپائی که در درجه دوم و سوم قرار داشتند، نبود.
• ولی امروزه مجموعه نیروهای دریائی کلیه کشورهای جهان نمی تواند خطری جدی برای ایالات متحده امریکا باشد.»

• و نباید فراموش کرد که قدر قدرتی ایالات متحده امریکا در دریاها، بعلاوه کنترل آن کشور برغنی ترین مناطق نفتخیز و گازخیز زمین، امکاناتی در اختیار این کشور می گذارد که برای محروم کردن دشمنان بالقوه او از منابع انرژی کفایت می کند.
• از این بابت ژاپن حتی در وضع بمراتب بدتری از اروپا قرار دارد.
• از این رو بیهوده است، که در آسمان دنبال ابر بگردیم که از احتمال رگبار نظامی در آینده خبردهد و حاکی از جنگ میان امریکا و اروپا و ژاپن در آینده باشد.

• تصور اینکه با ناپدید شدن اتحاد شوروی (کشوری که از سنگرهای انقلاب اکتبر و از کشتارگاه های جنگ جهانی اول پا به عرصه وجود نهاده بود) دنیا به سال های قبل از 1914 برگشته است، در بهترین حالت ابلهانه است!

بخش پنجم
یک امپراطوری غول آسا

• علاوه بر فروپاشی سیستم استعماری سنتی و پیدایش و فروپاشی کشورها و احزاب سوسیالیستی، دگرگونی های عمیقی نیز در روابط میان قدرت های بزرگ رخ داده است.
• جنگ امپریالیستی مورد نظر لنین که میان قدرت های امپریالیستی در می گرفت، هدفش این بود که مناطق نفوذ بر اساس تناسب جدید قوای قدرت های امپریالیستی (که خود نتیجه رشد ناموزون کشورهای نامبرده بود) از نو تعیین شوند.

• ولی امروز ما شاهد تلاش آشکار ایالات متحده امریکا برای ایجاد یک دولت جهانی هستیم که باید زیر فرمان مطلق امریکا باشد.

• این اما یک پدیده کاملا تازه ای است.

• تردیدی نیست که هیتلر نیز در گذشته، وقتی که خواب تسخیر یکشبه اتحاد شوروی را می دید و متعاقب با آن تسلیم بریتانیای کبیر را پیشگویی می کرد، که می بایست راه را برای پیدایش اروپائی گوش بفرمان هموار کند، که حاضر باشد ایالات متحده امریکا را به شکست و تسلیم وادارد، آرزوی سلطان بی رقیب جهان بودن را در سر می پروراند.
• لیکن این یک توهم بیمارگونه گذرا بود و از همان آغاز بر پاهای چوبین ایستاده بود.

• امروز اما ایالات متحده امریکا با ناوهای جنگی و پایگاه های خود همه جا حضور دارد و در سایه برتری فوق العاده نظامی خود با پر روئی و حق بجانبی روزافزون در هرگوشه جهان مداخله می کند، تا خواست های خود را به خلق های دیگر تحمیل کند.
• در فرهنگ امریکا مقایسه ایالات متحده امریکا با امپراطوری روم امری طبیعی و متداول شده است :
• امپراطوری روم بار دیگر، در آنسوی اقیانوس اطلس، بدون محدودیت های زمانی و جغرافیائی سابق تولد یافته است، تا سیطره جاودان «ملتی بی همانند» و «برگزیده خدا» را برنوع بشر برقرار سازد.

• (آدم بی اختیار یاد تعلیمات دینی در مدارس ایران می افتد. مترجم)

• برای اینکه بتوان علیه این ادعای دیوانه وار بپا خاست، باید آنرا مطلقا جدی گرفت :
• هم سطح انگاشتن ایالات متحده امریکا با دیگر قدرت های بزرگ سرمایه داری خطائی هولناک است!

• آیا حق با کائوتسکی و نگری است که از «اولترا امپریالیسم» سخن می رانند؟

• آن دو در واقع بدین نظر مشترک رسیده اند، که امپراطوری واحد کنونی و یا ظاهرا تضادمند به درگیری میان قطب های امپریالیستی خواهد انجامید :
• بنظر آندو فقط وقتی می توان از امپریالیسم سخن راند که رقابت میان قدرت های بزرگ سرمایه داری بدرجه ای از حدت رسیده باشد، که یک رویاروئی مسلحانه حداقل امکان بالقوه پیدا کند.

• اما شرایط واقعی از چیز دیگری حکایت می کند:
• در دوران جنگ سرد، ایالات متحده امریکا توانسته بود، کلیه کشورهای سرمایه داری را زیر سرکردگی خود متحد کند.
• علیرغم این امپریالیسم از میان نرفته بود :
• درسال 1956 ایالات متحده امریکا با استفاده از بحران کانال سوئز انگلستان و فرانسه را از خاورمیانه بیرون راند.
• انگلستان و فرانسه که خود را دربرابر «متحد» خود از آن سوی اقیانوس اطلس بسیار ضعیف می دیدند، بدون مقاومت جدی جا خالی کردند و بر یکی از مهمترین و سنتی ترین مناطق نفوذ خود چشم پوشیدند.

• پس از خاتمه جنگ سرد، تناسب قوا به نفع هرچه بیشتر ایالات متحده امریکا تغییر یافت ولی امپریالیسم کماکان از میان نرفت.
• بلکه برعکس!
• استدلال لنین در برابر کائوتسکی امروز بیش از پیش معنی پیدا می کند :
• امپریالیسم به تابع کردن کشورهای کشاورزی و یا عقب مانده قناعت نمی کند، تمایل آن به سیطره جوئی می تواند حتی در قلب اروپا به شعله ور شدن تضادهای ملی دامن زند.

• همانطور که لنین در سال 1916 تشخیص می دهد، در زمانی که ارتش ویلهلم دوم (آلمان) پشت دروازه های پاریس صف آرائی کرده است و جنگ ظاهرا با پیروزی «ناپلئونی وار» آلمان درحال خاتمه یافتن است، سیطره جویان امروزی نیز به تغییر نقشه جغرافیائی بالکان و خاورمیانه قناعت نخواهند کرد.

• علاوه بر چین که بخاطر تاریخ و ایدئولوژی خود خاری در چشم قدرت های بزرگ سرمایه داری است، روسیه نیز در خطر تکه تکه شدن قرار دارد.

• حتی مناسبات سنتی بسیار مستحکم کشورهای سرمایه داری با ابرقدرت امریکا فقط تاحدودی می تواند بکمک مقوله «رقابت میان کشورهای امپریالیستی» قابل توضیح باشد.

• مثلا ایتالیا را درنظر بگیریم :

• ایالات متحده امریکا می تواند ایتالیا را بکمک عوامل زیرین زیر کنترل خود در آورد :
• با پایگاه های نظامی و ارتش مستقرخود در این کشور، که خارج از میدان عمل دادگستری ایتالیا عمل می کنند.
• با شبکه سرتاسری جاسوسی خود در این کشور که هم از شیوه های سنتی جاسوسی استفاده می کند و هم از عالی ترین تکنولوژی جاسوسی (اشه لون)
• با عملیات تروریستی
• با استراتژی تشنج فزائی که در لحظه مناسب ضربه خود را فرود می آورد
• با نفوذ اقتصادی عظیم خود
• با کاستی از سیاستمداران که ازخائنین و خائن پروران پر است.

• درسال 1948 که پیروزی نیروهای چپ در انتخابات ایتالیا ممکن بود، سازمان سیا تجزیه سیسیل و ساردین را از ایتالیا تدارک دیده بود.
• دیالک تیک عینی امپریالیسم آن را بر آن می دارد، که تضادهای ملی را حتی در قلب اروپا شعله ورسازد.
• یاد آوری باید کرد که در رابطه با تأمل و ملاحظات تعدادی از کشورهای اروپائی، هرقدر هم که مقاومت آنها ضعیف و کمرنگ باشد، اشتباه خواهد بود اگر آنها را با جناح جنگ طلب رسوا به یک چشم ببینیم :
• یعنی با محور تجاوز طلب امپریالیستی ـ اسرائیلی که بر آن است که نه فقط عراق، بلکه همچنین ایران، سوریه و لیبی را به خاک و خون کشد و نابود سازد، فلسطین که جای خود دارد!

بخش ششم
تناسب قوای ایدئولوژیکی در مقیاس جهانی

• تناسب قوای نظامی، در مقیاس بین المللی روشن است.
• ولی کوته بینانه خواهد بود اگر بعد ایدئولوژیکی مسأله را نادیده بگیریم.

• هر قدرت بزرگ امپریالیستی، برای گسترش پایگاه اجتماعی خویش و جلب اعتماد مردم کشور و برای ایجاد ستون پنجمی در کشورهایی که تحت سلطه دارد و یا قصد تسخیرشان را دارد، به یک افسانه قابل قبول نیاز دارد.
• او باید بتواند خود را به عنوان رسولی برگزیده از سوی قدرتی ماورای بشری قلمداد کند که مقاومت در برابرش هم بیهوده است و هم جنایتکارانه!

• یک شووینیست دوآتشه و پرنفوذ بنام هاینریش فون ترایچکه درپایان قرن نوزدهم پس از مشاهده موفقیت های آلمان، درعرصه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، دست به غیبگوئی زد که گویا قرن بیستم «قرن آلمانی» خواهد بود.

• او پس از باختن آبرو و حیثیت خود در کشور خویش، تصمیم گرفت که به امریکا مهاجرت کند که مورد استقبال گرم امریکائی ها قرار گرفت :
• اکنون شعار «قرن امریکائی» به شعار محافل «محافظه کاران نو» بدل شده است که دور دکترین جرج بوش حلقه زده اند.
• این شعار در فرهنگ سیاسی امریکا نیز بخوبی جا افتاده است که گویا امریکا رسالتش، بعهده گرفتن یک همچو نقش خارق العاده ای است.

• در جنگ جهانی اول، کشورهای مخالف آلمان ویلهلمی، مانند فرانسه، انگلستان، ایتالیا و ایالات متحده امریکا زیر لوای «مداخله دموکراتیک» و بدلایل زیرین وارد کشتارگاه های جنگ شدند :
• برای اشاعه دموکراسی در جهان، جنگ لازم است!
• برای از بین بردن استبداد و خودکامگی در کشورهای نیمه قدرتمند جنگ اجتناب ناپذیر است!
• برای خاتمه دادن به خطر جنگ و تأمین صلح همیشگی، جنگ ضرورت دارد!

• این شعار ایدئولوژیکی مشترک کشورهای غربی ضد آلمانی سابق، اکنون شعار منحصر بفرد ایالات متحده امریکا شده است:
• کشوری که حتی در زمان جفرسن در پی پیریزی یک «امپراطوری آزادی» بوده است.
• امپراطوری ئی که بشریت از آغاز خلقت تا کنون نظیرش را ندیده باشد!
• کشوری که افتخار می کند، که دنیا را نخست از فاشیسم هیتلری و سپس ازاستبداد کمونیستی نجات داده است و امروز جرج بوش می کوشد، ملت امریکا را به عنوان «ملت برگزیده خدا» و «سرمشق بی بدیل مردم جهان» بخورد مردم دهد.
• ملتی که گویا وظیفه دارد «دموکراسی» و «بازار آزاد» را در سراسر جهان رواج دهد.

• (رواج دموکراسی و بازار آزاد بزور سرنیزه و توپ و تانک، به بهای تخریب بی بازگشت محیط زیست با پرتاب بمب های رادیواکتیو و گرفتاری ساکنین مناطق جنگی و مناطق همسایه به بیماری های بی نام و نشان و برای میلیونها سال. مترجم)

• در تاریخ اروپا، سردمداران نازی و فاشیسم افسانه ها و ایدئولوژی های جنگی زیادی رواج داده اند :
• «امپراطوری روم باردیگر به فرمان سرنوشت فراز آمده است!»
• موسولینی با این شعار سینه سپر کرد و به توجیه جنگ تجاوزکارانه و جنایات هولناک فاشیست های ایتالیا پرداخت.

• اما این ایدئولوژی امروز دیگر در ایتالیا خریداری ندارد.
• برعکس!
• حتی ارتجاعی ترین نیروهائی که به قلع و قمع دولت اجتماعگرا مشغولند، اغلب از «روم غارتگر» دم می زنند!

• افسانه موسولینی که در زادگاه او بیگانه و رسوا شده است، دیری است که از فراز اقیانوس اطلس گذشته و به امریکا رسیده است.

• سیاست شناسان (پولیتولوگ ها) و ایدئولوگ های (نظریه پردازان) حرفه ای بطور خستگی ناپذیری می کوشند، تا بخورد مردم بدهند، که گویا امپراطوری روم در هیأت ایالات متحده امریکا در ابعادی غول آسا تولد یافته است.
• (توجیه جنایت در ردائی ازسفاهت! مترجم)

• رایش سوم ایدئولوژی خود را با الهام از سنت های نژادپرستانه امریکا سرهم بندی کرد :
• آلمان هیتلری خود را به عنوان مدافع سینه چاک سفید پوستان جهان و پیشاهنگ مقاومت غرب در برابر بلشویک ها از شرق، که گویا اروپا و کلا فرهنگ بشری را مورد مخاطره قرار می دهند و خلق های مستعمرات و دیگر کشورها را تحریک می کنند، قلمداد کرد و حفظ برتری سفیدپوستان در مقیاس جهانی و تحت سرکردگی آلمان بزرگ را رسالت خود اعلام کرد.

• این ایدئولوژی اکنون به زادگاه خود (امریکا) بازگشته است.

• گیرم که امریکا ترجیح می دهد، آن را شسته رفته و براق تحویل بشریت بدهد :
• هیتلر خود را منادی نبرد برای سلطه و یا رسالت غربی، سفید پوستان و نژاد آریا می نامید ولی امروز امریکا عومفریبانه تنها از یک رسالت غرب سخن می راند.

• خلاصه مطلب :
• اکنون تناسب نیروها از نظر ایدئولوژیکی حتی بیشتر به نفع امریکا ست!

• همانند برتری نظامی اش، برتری ایدئولوژیکی تنها ابر قدرت جهان اختناق آورشده است!

• با استفاده از امکانات روزافزون رسانه های گروهی، تبلیغات کر کننده ای در مقیاس جهانی براه انداخته شده که هدف آن لرزه براندام بشریت مترقی می اندازد :
• همانطور که به هرنوع انتقاد جدی نسبت به سیاست اسرائیل با تهمت آنتی سمیتیسم (یهود آزاری) پاسخ داده می شود، همانطور نیز هرنوع انتقاد نسبت به سیاست امریکا، در آینده به عنوان ضدیت با دموکراسی تلقی خواهد شد!

• بدین طریق نیز همکاری امریکا و اسرائیل، هم در عرصه ایدئولوژیکی و هم در عرصه تئولوژیکی (خدا شناسی) روز بروز عمیقتر می شود:
• «علیه ملت برگزیده خدا بودن»، همانطور که جرج بوش با زبان مسیحائی خود برزبان می راند، «کفر محض و توهین به مقدسات است!»

• این معرکه تهوع آور تبلیغاتی فقط علیه جنبش های انقلابی نشانه نرفته است :
• چون فرانسه از تجاوز امریکا علیه عراق پشتیبانی نکرد، نه تنها از شرکت در باز سازی پرسود عراق محروم شد و تحت فشارهای اقتصادی زیادی قرار داده شد، بلکه در برابر افکار عمومی بین المللی، به عنوان کشوری ضد امریکائی وضد یهودی (حتی آریه ل شرون از یهودی های فرانسه خواست که چمدان های خود را بربندند و به سرزمین موعود کوچ کنند. مترجم) معرفی و بی اعتبار گردید.

• ایالات متحده امریکا ببرکت تقویت اتحاد خود با اسرائیل، به توان اتمی ویرانگر خود، توان مذهبی ئی افزوده است که مخالفین خود را کافر قلمداد می کند و می کوشد آنها را زیر بمباران ایدئولوژیکی و اخلاقی بگیرد و نابود سازد!

• علاوه بر این نباید از دیده پنهان داشت، که یورش تبلیغات ضد فرانسوی (و ضد اروپائی) که از آنسوی اقیانوس اطلس سرچشمه می گیرد، می تواند از طرف گروهبندی های بیشماری در فرانسه (و اروپا) مورد پشتیبانی قرار گیرد!

• گذشته از همه اینها، باید به یک عنصر دیگر نیز توجه کرد :
• در بسیاری از کشورهای اروپائی (انگلستان، فرانسه، ایتالیا و اسپانیا) جنبش های تجزیه طلب وجود دارند، که گاهی می توانند به مبارزه مسلحانه متوسل شوند.

• و ایالات متحده امریکا می تواند بنا بر مصالح خود، آنها را درلیست سازمان های تروریستی قرار دهد ویا جزو جنبش های رهائی بخش ملی بشمارد.

• بنابرین واشنگتن این امکان را دارد که نه فقط اتحادیه اروپا، بلکه تک تک کشورهای اروپائی را تکه تکه کند!

• پس از چه رو باید از شبح امپریالیسم اروپا سخن برانیم که گویا درحال خیزش است، تا ایالات متحده امریکا را به مقابله بخواند و شرش را از سر بشریت کم کند؟

• آیا چنین ادعائی یک خیالبافی سیاسی نیست و از یک تفسیر متحجر و قرون وسطائی (اسکولاستیک) از نظریه لنین حکایت نمی کند؟

• نتیجه چنین موضعگیری عبارت از آن خواهد بود، که هرکشور بزرگ سرمایه داری همیشه و بدون استثناء به عنوان کشوری امپریالیستی عمل کند!

• (این ادعا و تلاش مذبوحانه آقای قراگوزلو نیز هست. مترجم)

• ولی این با نظر لنین به هیچوجه جور در نمی آید :
• لنین در سال 1916 احتمال می داد که در صورت پیروزی ارتش ویلهلم دوم (آلمان)، فرانسه بتواند برای احراز استقلال خود، به جنگ آزادی بخش ملی مبادرت ورزد.
• فرانسه ای که در آن زمان صاحب مستعمرات بیشماری بوده است.

• چهار سال بعد، وقتی لنین ترجمه فرانسوی و آلمانی کتابش (امپریالیسم) را معرفی می کرد، مجبور بود، به شرایط کاملا جدید اشاره کند :
• «برسر این طعمه، دو تا سه درنده جهانگیر تا دندان مسلح (امریکا، انگلستان و ژاپن) گرد آمده اند، که برای تقسیم آن میان خود، می خواهند جهانی را به کشتارگاه جنگ مبدل کنند!»

• همانطور که می بینیم، اینجا در باره فرانسه حرفی زده نمی شود.
• ولی سکوت دیگری از سوی لنین بیشتر درس آموز است :
• از آلمان در رده کشورهای امپریالیستی نیز دیگر خبری نیست، آلمانی که در سال 1920 بنا بر «صلح ورسای» (صلحی که بمراتب بیرحمانه تر و بیشرمانه تر از «صلح برست لیتووسک» بود) به زانو در آمده بود.
• ولی بعد از قدرت یابی و روی کار آمدن فاشیست های نازی وضع بطور بنیادی عوض می شود.
• رایش سوم بدرجه ای از قدرت می رسد که حتی کشور سرمایه داری پیشرفته و استعمارگری مانند فرانسه را به مستعمره و نیمه مستعمره «آلمان بزرگ» تنزل می دهد و از این رو، آن را به «جنگ رهائی بخش ملی» مجبور می سازد.
• درست همانگونه که لنین بطور مشخص تجزیه و تحلیل و استنتاج کرده بود!

نبرد ضد امپریالیستی امروز عبارت است از
نبرد بر ضد امپریالیسم امریکا و اتحاد امریکا ـ اسرائیل!

پایان